گفت‌وگویی با آزاده صمدی؛ زندگی بازی‌ست، یک بازی لذت‌بخش

گفت‌وگویی با آزاده صمدی؛ زندگی بازی‌ست، یک بازی لذت‌بخش

  • این گفت‌وگو در شماره ۴ مجله «فیلم امروز» منتشر شده است
  • رسم‌الخط این نوشته برطبق رسم‌الخط مجله «فیلم امروز» تنظیم شده است

 

آزاده صمدی با قدم‌هایی کوچک شروع کرد و خودش را بالا کشید. او از تئاتر و فیلم کوتاه به تلویزیون و سینما راهش را باز کرد و در تمام این مراحل، چنان که خواهید خواند، کارش را با جدیت پی گرفت. قرار بــود دلیل اصلی این گپ‌وگفت بازی صمدی در  سریال «می‌خواهم زنده بمانم» باشد اما وقتی صحبت‌ها گل انداخت (به‌خصوص این که صمدی بی‌شــیله‌پیله حرف می‌زند) نکته‌های جذاب‌تری وجود داشت که بتوان از آن‌ها گفت: خاطره‌ها، قصه‌ها، بازی‌ها و خلاصه زندگی.

 کافه‌ای که به پیشنهاد من در آن قرار گذاشته بودیم، به دلیل دوران کرونایی، بدون ســقف بود. خیال می‌کردم جای مناسبی انتخاب کرده‌ام اما با ورود به کافه متوجه شدم پنکه‌های بزرگی که در کار خنک کردن هوای گرم مرداد هســتند، چنان صدای بلندی ایجاد کرده‌اند که احتمال دارد مزاحم ضبط کردن حرف‌ها بشــوند. مدام بــا خودم تکرار می‌کردم: «آخه از بین این همه کافه، چرا این‌جــا رو انتخاب کردی؟!» اما نگرانی‌ام زمانی که آزاده صمدی سر وقت آمــد و شروع به صحبت کردیم، کم‌کم رنگ باخت. از قدیم گفته‌اند: «حرف، حرف می‌آورد» و ما حرف‌های‌مان ردیف شد و هر چه گذشت دیگر انگار نه پنکه‌ای وجود داشت و نه گرمایی.

او عاشــق بازیگری‌ست. هنگام گپ‌وگفت‌مان، هر وقت صحبت از ریزه‌کاری‌های بازیگری می‌شــد، به هیجان می‌آمد. اما حیف که منعکس کردن آن هیجان و شــور، در بین خطوط این نوشــته ممکن نیست؛ دیدنی‌ست، نه خواندنی. حتی جاهایی احساس می‌کردم با صحبت دربارۀ جذابیت‌های بازیگری چشم‌هایش برق می زنند. این‌جا کم‌تر از نقش‌هایش در فیلم‌های متنوعی که بازی کرده حرف زده‌ایم. بخشــی از این رویکرد برای ثبت یک مصاحبۀ کمی تا قسمتی متفاوت، عامدانه بود و بخشی دیگر هم به دلیل گرم شــدن گپ‌وگفــت اتفاق افتاد؛ تا به خودمان آمدیم، مســیر صحبت‌ها عوض شــده بود و جذابیت خاطره‌ها و قصه‌ها ما را غرق کرده بود و در تمام ایــن حرف‌ها هم مادربزرگی قصه‌گو حضور داشــت که سایه‌اش تا دقایق آخر  بالای سر ما بود. شهرزاد قصه‌گوی آزاده صمدی، شخصیت اصلی این گفت‌وگوست…

* ظاهراً همه‌چیز با قصه‌های مادربزرگ شروع شد…

مادربزرگ من گنجینه عجیبی از قصه بود. زندگی‌ عجیبش مانند اوشین سخت بود. شش تا بچه بودند. چهار تا پسر، دو تا دختر. پدر متمولی داشتند. عتیقه‌فروش بود. پدر و مادرش، دخترخاله و پسرخاله بودند. مادرش خیلی زود، در سن سی‌وچند سالگی سل می‌گیرد و می‌میرد. بعداً پدرش با دختردایی‌اش ازدواج می‌کند. زن جدید می‌گوید: «نمی‌توانی بچه‌هایت را در خانه من نگهداری کنی. من فقط پسر ته‌تغاری را نگه می‌دارم. با بقیه بچه‌هایت کاری ندارم.» به این شکل، مادربزرگم هر بار خانه یکی از اقوام سکنی می‌گزیند. نمی‌دانم قصه‌هایش را از کجا آورده بود. شاید به دلیل نقل مکان به خانه‌های مختلف اقوام و برخوردش با آدم‌های جورواجور، این قصه‌ها را از آن‌ها می‌شنید یا شاید شکل دیگری شنیده بود. اما بهرحال چیزی شبیه شهرزاد قصه‌گو بود. داستان‌های زیادی در چنته داشت. با آن زندگی سخت آدم «دل‌به‌نشاطی» بود. با هر اتفاق کوچکی، سریع روی میز ضرب می‌گرفت، آواز می‌خواند و می‌رقصید. کودک درونش زنده بود. گاهی فکر می‌کنم من خیلی به مادربزرگم شبیهم.

* اتفاقاً من این کودک درون‌ را همین دقیقه اول حس کردم!

[می‌خندد] راستش مادربزرگم لحظه را برای خودش زیبا می‌کرد. او با من و برادرهایم خیلی بازی می‌کرد. یادم هست گاهی وقت‌ها مادربزرگم به خانه‌مان می‌آمد تا زما‌ن‌هایی که مادرم سر کار می‌رفت از ما نگهداری کند. من هم بچه بیش‌فعالی بودم و مدام می‌خواستم بازی کنم. این پیرزن واقعاً حوصله به خرج می‌داد. مثلاً وقتی در آشپزخانه مشغول پخت‌وپز غذا بود، در عین حال با گچ روی زمین آشپزخانه خط می‌کشید و با هم لی‌لی بازی می‌کردیم. یا روی زمین کبریت می‌ریخت و باید منظم‌شان می‌کردیم. چیزهای خلاقانه‌ای بلد بود. بعد هم که نوبت تعریف قصه بود. یک عالمه قصه بلد بود؛ سنگ صبور، حسن کچل، دختر شاه پریون و… دیگر کار به جایی رسیده بود که وقتی اصرار می‌کردم باز هم قصه بگوید، می‌گفت تو همه قصه‌های من را شنیده‌ای. من عاشق شنیدن چندین‌وچندباره قصه‌هایش بودم. البته نوار قصه هم زیاد گوش می‌کردم. یادم هست یک کمد داشتیم. من با ضبط صوتم روی این کمد می‌نشستم و ساعت‌ها قصه گوش می‌کردم. بزرگ‌تر که شدم، کمد دیگری داشتیم که شبیه انباری بود. چیزهای به‌درد‌نخور را داخل آن می‌گذاشتیم. علاوه بر تمام خرت‌وپرت‌ها، کتاب هم داخل آن کمد بود. من همیشه کارم این بود که درش را باز کنم، داخل آن بنشینم و کتاب‌ها را ورق بزنم و بخوانم. با قصه‌ها زمان‌ به طرز عجیبی می‌گذشت. لذت می‌بردم. مادرم هم خیلی برایم کتاب می‌خواند.

* مادربزرگ‌ در قید حیاتند؟

نه متأسفانه. سال هشتادوپنج فوت کرد.

* متأسفم. فوت ایشان چه تأثیری روی تو گذاشت؟

خیلی غم‌انگیز بود. سکته مغزی کرد. دوران شروع آلزایمرش بود. آن‌طور که از مادرم شنیدم، برای درمان باید قرصی مصرف می‌کرد که یکی از عوارض جانبی‌اش سکته مغزی بود. سه ماه آن قرص را مصرف کرد که باعث سکته‌اش شد. این قرص یکی‌دو سال بعد کلاً از بازار جمع شد. بعد از سکته، مادربزرگ سه ماه در بیمارستان بود. مادرم می‌گفت بیا او را ملاقات کن. اما من قبول نمی‌کردم. نمی‌خواستم تصویرش را به آن شکل در ذهنم بسپارم. دلم می‌خواست همچنان مادربزرگ قصه‌گو باشد.

* پس به شکلی می‌توان گفت عشق و علاقه به کار هنری و تصویر و سینما به نوعی از همان قصه‌های مادربزرگ آغاز شد.

آره. دقیقاً.

* متولد ۵۷ هستی. من ۵۹ هستم. با توجه به این موضوع، علاقه‌های مشترکی در سنین کودکی داریم. مانند همان نوارهای قصه مورد اشاره…

آن زمان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خیلی محصولات عجیبی تولید می‌کرد. ما به عنوان کسانی که از آن نسل هستیم، خیلی وام‌دار این موضوعیم. نمی‌دانم نسل امروز چه می‌کنند!

* حتی ما به شکل عجیبی وام‌دار تلویزیون نیز هستیم. برنامه‌هایی که تخیل را به جنبش وامی‌داشتند. برنامه‌هایی که نسل امروز برایش باورپذیر نیست که زمانی کسانی بودند و چنین «چیز»هایی تماشا می‌کردند!

من هیچ‌وقت کارتون‌های صبح تلویزیون را از دست نمی‌دادم؛ جعبه اسباب‌بازی‌ها، واتو واتو

* واقعاً نسل ما چه‌قدر مدیون این برنامه‌ها بود. ظاهراً با پدر زیاد به سینما می‌رفتی.

هیچ کدام از فیلم‌های ژانر کودک را از دست نمی‌دادم. اما از آن‌جایی که پدرم عاشق سینما بود، فیلم‌هایی که در من بیش‌ترین تأثیر را گذاشتند، آثاری مانند بربادرفته، دکتر ژیواگو و… بودند. اولین بار که بربادرفته را دیدم، مبهوت شدم. ضمن این‌که عادت داشتم عیدی‌هایم را جمع کنم و کتاب بخرم. هنوز هم آن کتاب‌فروشی در لاهیجان هست؛ کتاب‌فروشی شفق. صاحبش آقای جنابی بود. هنوز هم گاهی از مادرم می‌شنوم که می‌گوید آقای جنابی حالم را از او پرسیده است. یادم می‌آید چهارده یا پانزده سال داشتم که به مدت سه ماه به خانه عمه‌ام رفتم. آن‌ها کتاب‌خانه عجیب‌وغریبی داشتند. تمام تابستان کار من کتاب خواندن بود؛ جین ایر، بابا لنگ‌دراز، بلندی‌های بادگیر و…

* وقتی از دنیای بچگی بیرون آمدی و کمی به دنیای اطراف‌ حاکم شدی، هیچ‌وقت فکر بازیگری در سرت بود؟

اصلاً! من نمی‌دانستم چه می‌خواهم، اما می‌دانستم چه نمی‌خواهم. در خانواده ما یا همه دکتر بودند یا مهندس. معلم یا نظامی هم داشتیم. یکی لیسانس فرانسه دارد، دیگری میکروبیولوژی و … در چنین خانواده‌ای درس خواندن خیلی مهم بود. در لاهیجان فقط یک رشته تجربی بود و یک رشته ریاضی‌فیزیک. ریاضی را که اصلاً باید فراموش می‌کردم! به سمت رشته تجربی رفتم. از موقعی که درس خواندن در این رشته را آغاز کردم، خانواده من را با لفظ «خانوم‌دکتر» صدا می‌زدند! حالا تصور کن من از آن آدم‌هایی هستم که وقتی خون می‌بینم، وحشت می‌کنم! خلاصه فاجعه‌ای بود! با خودم گفتم: «من که این چیزها را قبول نمی‌شوم. باید پزشکی و این چیزها را فراموش کنی. تهش این است که لیسانس زبان در لاهیجان قبول شوی. اما این که آرزوی تو نیست. پس آرزویت چیست؟! نمی‌دانم!» دوستی داشتم که خواهرش در رشته نمایش عروسکی در تهران قبول شده بود. من هم گفتم می‌خواهم بروم تهران هنر بخوانم.

* به همین راحتی؟!

به همین راحتی! فقط برای این‌که رشته‌های دیگر را نخوانم، این را انتخاب کردم. فکر کن در لاهیجان هنرستان دخترانه وجود نداشت. گیر داده بودم بروم. مادربزرگ می‌گفت این اگر درس‌خوان بود، همین‌جا درس می‌خواند. من یک سال در خانه اعتصاب کردم! آدم بد‌لجی هم هستم. پدرم که موضوع را درک می‌کرد و از طرفی آدم جنسیت‌زده‌ای هم نبود، با من به تهران آمد. گفت واقعاً می‌خواهی تنها زندگی کنی؟ مادرم می‌گفت تو از گشنگی خواهی مُرد! ولی من پایم را در یک کفش کرده بودم که بروم. اصلاً نمی‌دانستم از پس این تغییر و تحول برخواهم آمد یا نه. اما همین‌طوری یک چیزی خواسته بودم و باید انجامش می‌دادم! آمدم تهران، کنکور هنر دادم. یک سال هم تنها زندگی کردم. تجربه تنها زندگی کردن برایم تجربه عجیبی بود و همین باعث شد چندان به درس نپردازم. اما در نهایت دانشگاه هنر سوره قبول شدم. آن زمان مدیر گروه اصغر همت بود. برای ورود باید آزمون عملی می‌دادیم. برای آزمون از من درباره سابقه تئاتری‌ام پرسیدند که نداشتم. گفتند پس به سلامت! آن‌ها فقط ورودی‌هایی را می‌پذیرفتند که سابقه داشته باشند. خلاصه نشد. این میان یادم آمد که مهری شیرازی، خواهر زن‌عمویم است. به پدرم گفتم به خانم شیرازی زنگ بزند، چون می‌دانستم ایشان با اصغر همت سریال امام علی (داود میرباقری) را کار کرده بودند.

* چه‌قدر هوشمندانه این‌ها را بهم ربط دادی!

پدرم گفت تو از کجا می‌دانی؟ گفتم به تیتراژ آن سریال دقت کرده‌ام. خلاصه به خانم شیرازی زنگ زدیم و در نهایت کار به جایی رسید که دوباره از من تست گرفتند. در این تست بود که آقای همت به من گفتند که می‌توانند من را به رشته نمایش عروسکی بفرستند. من هم قبول کردم. یکی از جذاب‌ترین کلاس‌هایم با هوشنگ مرادی کرمانی بود. کیف می‌کردم. پر از قصه بود.

* یعنی در واقع همان چیزی را که در بچگی با مادربزرگ تجربه می‌کردی، دوباره تکرار شد.

آره. دقیقاً. من همچنان شهوت خواندن داشتم. یادم می‌آید یک بار کنار پله‌های دانشگاه نشسته بودم و چشم‌هایش (بزرگ علوی) را می‌خواندم. آقای قطب‌الدین صادقی رد شد و گفت: [صدای او را تقلید می‌کند] «تازه الان داری چشم‌هایش می‌خونی؟!».

پس در واقع انگار کم‌کم علاقه به رشته‌ای که همین‌طوری بی‌دلیل واردش شده بودی، بیش‌تر و بیش‌تر شد.

انگار مسیر برایم باز شد.

* در واقع این مسیر تلفیقی بود از شانس و پیگیری و هوش فردی…

آره. البته دانشگاه برای من جای آموزش نبود ولی جای جالبی بود. جای کشف و شهود بود. در تمرین‌های تئاتر حاضر می‌شدم و همه کاری می‌کردم؛ منشی می‌شدم، دستیار کارگردان می‌شدم. به عنوان یک جوان نوزده‌بیست‌ساله کار سختی بود. بهرحال یک روز افشین هاشمی برای تئاتر حمید امجد از من خواست که تست بدهم. تست دادم و قبول شدم. کمی بعد به طرز جالبی متوجه شدم که امجد بسیار از من راضی‌ست. خلاصه سال دوم دانشگاه بودم که رفتم برای کلاس‌های «کارنامه» تست بدهم. آن‌جا پرویز پرستویی و نگار اسکندرفر حضور داشتند. از من پرسیدند چه کرده‌ام. گفتم در تئاتر حمید امجد بازی کرده‌ام. آقای پرستویی گفت قسمتی از نقشت را بازی کن. از آن‌جایی که دیالوگ‌های نقشم زیاد بود و همچنین فاصله زیادی بین اجرای تئاتر و تست کلاس «کارنامه» پیش آمده بود، چیزی یادم نمی‌آمد. آقای پرستویی گفت پس چیزی بخوان. گفتم بلد نیستم. همین‌طوری مانده بودیم. آن‌ها منتظر بودند من کاری بکنم، من هم کاری نمی‌کردم! آن لحظه می‌خواستم از کلاس فرار کنم. فضای غیرقابل تحملی بود. بعد از کمی مکث گفتم می‌توانم بروم؟ آن‌ها انگار دل‌شان به حالم سوخته بود. دوباره پرسیدند نمی‌خواهی کاری کنی؟ گفتم نه. فقط می‌خواهم بروم. تمام راه برگشت به خانه را با پای پیاده و اشک طی کردم. حالم خیلی بد بود. اما دو روز بعد از «کارنامه» زنگ زدند که قبول شده‌ام. مطمئن بودم قبول نشده‌ام. ممکن نبود! اما متوجه شدم که آقای پرستویی گفته‌اند صمدی همه چیزش صادقانه بود. بهرحال از همین‌جا شروع شد.

* آن موقع خانواده چه می‌گفتند؟

فکر آن‌ها این بود که: خب قرار است چه بشود؟ قرار است چه کاره بشوی؟ بعدش چه باید بشود؟ در خانواده ما این‌طور نبود که دخترها کاری نکنند.

* ولی بهرحال این حرف‌ها مانع این نشد که راه ادامه پیدا نکند.

من اصلاً به حرف هیچ‌کس گوش نمی‌دادم. من هر آن‌چه که در زندگی‌ام به دست آوردم بابت تصمیم‌های شخصی خودم بوده. خیلی هم خوشحالم که به حرف هیچ‌کس گوش نداده‌ام. چون اگر گوش می‌دادم، الان اینجا نبودم. حالا نمی‌گویم این جایی که هستم جای ویژه‌ای‌ست. راستش من رویاهای ویژه‌ای برای خودم می‌بینم؛ این‌جا نیست، این نیست.

* خب این رویا چیست؟

واقعاً نمی‌دانم. فقط می‌دانم که بابتش پیش می‌روم. هر چه که بشود.

* اولین تجربه تصویری‌ات چه بود؟

فیلم کوتاه هیچ‌کس با هیچ‌کس سخن نمی‌گوید (امید بنکدار و کیوان علی‌محمدی) بود. تجربه جذابی بود. اولین فیلم سینمایی‌ام نیز با همین دو نفر بود: شبانه‌روز.

* حالا وقتی به این‌جا رسیدی، دیگر می‌شد گفت بازیگری. خانواده چه می‌گفتند؟ هنوز هم بر فکر خود پافشاری می‌کردند؟

خانواده هیچ‌وقت بی‌خیال نشد!

* تجربه‌هایی که در سینما انجام دادی، بسیار متنوع است؛ کمدی هست، جدی هست. نقش‌ها را چه‌گونه انتخاب می‌کنی؟

تو وقتی به این فضا ورود می‌کنی، نمی‌دانی ممکن است چه اتفاق‌هایی بیفتد. آدم‌هایی هستند که حرف‌های یاوه‌ای می‌گویند و درِ باغ سبز نشان می‌دهند. اوایل تو آدم‌ها را نمی‌شناسی. نمی‌دانی چه خبر است. گزینه دیگری هم در اختیار نداری. پس به حرف آن‌ها پیش می‌روی تا ببینی چه اتفاقی قرار است بیفتد. راستش من در تمام این سال‌ها تکیه‌ام فقط و فقط و فقط خودم بودم و بس. دانش و توانایی‌هایم را سنجیدم و اگر تجربه‌گرایی کردم و جسارت به خرج دادم با تکیه بر آن‌چه که آن زمان فکر می‌کردم و پیشنهادهایی که داشتم (و دارم) بود. نقش‌ها پیشنهاد می‌شوند و تو به عنوان بازیگر، همیشه در مقام نیاز هستی. من کسی را ندارم که به او بگویم فلان نقش را برایم بنویس. اولین بار برای پنجاه کیلو آلبالو (مانی حقیقی) به من زنگ زدند. برای نقش دیگری من را انتخاب کرده بودند و حتی کارگردان هم شخص دیگری بود. به‌شان گفتم باید فیلم‌نامه را بخوانم. خواندم و دوست نداشتم. بعداً خبر رسید که کارگردان مانی حقیقی شده است. با خودم گفتم: «آزاده حالا که کارگردان عوض شده، باید بروی دفتر و بگویی من نقش اروشا را می‌خواهم.» اروشا روی کاغذ فانتزی‌ترین نقشی بود که می‌شناسم و من عاشق سینما فانتزی‌ام. سال‌ها حسرت می‌خوردم که جانی دپ چه‌گونه ادوارد دست‌قیچی یا کارخانه شکلات‌سازی (هر از تیم برتون) را بازی کرده است؟! برایم واقعاً عجیب‌وغریب است. به جرأت می‌گویم من جوری سینمای فانتزی را «بلدم» که اگر ما سینمای فانتزی داشتیم، بازیگری روی دست من نمی‌آمد. من سینمای فانتزی را خورده‌ام!

* با آقای رضا کیانیان که صحبت می‌کردم، حرف جالبی می‌زدند. ایشان می‌گفتند بازیگران سه دسته هستند: یا تک‌نقش‌اند یا چندنقش‌اند یا همه‌نقش. خودت را در کدام دسته می‌بینی؟

واقعاً امیدوارم بازیگر چندهزارنقش باشم! هرچند کلیشه‌ای‌ست اما بازیگری عین خمیربازی در بچگی‌ست. باید هر بار بتراشی و به ظرایفش برسی. یک چیز جالب برایت بگویم: ما خانوادگی عادتی داشتیم و هنوز هم داریم که دور هم جمع می‌شویم و بازی می‌کنیم. در خانه‌ام همه‌جور بازی‌ای دارم: فوتبال‌دستی، دارت، بیلیارد و… . من عاشق بازی‌ام. هنگام بازی گذشت زمان را حس نمی‌کنم. آدرنالین عجیبی در من تزریق می‌شود. تربیت من این‌گونه است…

* پس سینما و به‌خصوص انتخاب نقش‌ها هم برایت چیزی شبیه بازی‌ست. همان بازی‌هایی که با خانواده انجام می‌دادی.

دقیقاً بازی‌ست. من دلم می‌خواهد در هر بازی بهترین باشم. آدم‌هایی که با من بازی می‌کنند خبر دارند که به‌شدت هیجان‌زده و جدی می‌شوم. هیجان ایجاد می‌کنم که جذابیتش بالا برود.

* برنده بودن یک جور جذابیت است در واقع…

دقیقاً. دوستی دارم که از هیچ بازی‌ای خوشش نمی‌آید. واقعاً نمی‌دانم چه‌طور چنین چیزی ممکن است! او می‌تواند ساعت‌ها گوشه‌ای بنشیند و حرفی نزند، اما من نمی‌توانم این موضوع را درک کنم!

* کودک درون را حفظ کردی…

نخواستم حفظ کنم. همین‌طوری‌ هست.

* این انرژی در نقش‌هایت هم نمود بارزی دارد. از جمله در همین پنجاه کیلو آلبالو. به‌خصوص صحنه‌ای از فیلم در یادم مانده که فوق‌العاده است؛ جایی که در نقش اروشا، با قفل فرمان به سمت مهران غفوریان حرکت می‌کنی. نه این‌که این‌جا نشسته‌ای و من بخواهم تعریف کنم، اما واقعاً در سینمای ایران چنین شمایلی از زن اغواگر، با روحیه‌ای خشن سراغ ندارم.

مانی حقیقی هم همین‌قدر به ماجرا جذاب نگاه می‌کرد. من و او خیلی هم‌مسیر بودیم. من با شور و شوق اتود می‌زدم، راجع به گریم و اکت شخصیت حرف می‌زدیم. حقیقی به من می‌گفت تو خیلی خوب نقش را فهمیده‌ای. من نقش را در فیلم‌نامه «می‌دیدم».

یعنی درباره شخصیت درون فیلم‌نامه تخیل‌پردازی می‌کنی…

نه! رسماً شخصیت را به چشم می‌بینم. من نقش‌ها را می‌بینم. البته که بعد از خواندن فیلم‌نامه، به جزییات نقش هم فکر می‌کنم ولی هنگام خواندن فیلم‌نامه، مانند یک چیز شهودی، نقش را می‌فهمم و می‌بینم. اروشا را هم به همین شکل می‌دیدم. رفتم دفتر فیلم‌سازی تا بگویم اگر اروشا را به من می‌دهید، بازی کنم. اگر نه، بازی نخواهم کرد. از این‌که نقشی فانتزی باشد، اغراق‌آمیز (اگزجره) باشد، نمی‌ترسم. راستش ما سینمای عجیب و غریبی داریم. آخر سینمای اجتماعی یعنی چه؟!

* خیلی‌ها به عنوان ژانر این را می‌شناسند! آخر مگر ژانر، اجتماعی می‌شود؟!

آدم‌ها در بازیگری این را یاد گرفته‌اند که خست به خرج بدهند. شایدم هم جور دیگری بلد نیستند یا شاید نیاموخته‌اند. ولی این‌که بتوانی چیزی را به گنده‌ترین شکل ممکن ولی قابل‌باور ارایه بدهی، کار هر کسی نیست. می‌توانی اغراق‌آمیز باشی اما آدم‌ها توجه‌شان به تو جلب نشود. این نکته و خصلتی‌ست که یا آن را داری یا نداری. مانند جک تعریف کردن است؛ یا بلدی تعریف کنی یا نه. تو باید برای کارگردان به شکل‌های مختلفی اتود بزنی. اگر نتوانی این اتودها را به بهترین شکل ممکن ارایه بدهی، بازیگر نیستی. تعریف بازیگری به شکل مرسوم در سینمای ایران، تعریفی‌ست که به دلیل دست خالی‌مان ایجاد شده است.

* اتفاقاً می‌خواستم بگویم با این هیجانی که از تخیل و تخیل‌پردازی در سینما حرف می‌زنی، چه اتفاقی می‌افتد وقتی می‌بینی دست‌مان در این زمینه خالی‌ست؟

خب نیست دیگر! چه کار کنم؟!

* خب همین دیگر! می‌گویم چه کار می‌کنی؟!

پذیرفته‌ام. کاری از دستم برنمی‌آید. بالاخره یک جایی پیدایش می‌کنم. اما فیلم‌های خارجی را نگاه می‌کنم که چه‌گونه از تمام ظرفیت‌ها استفاده می‌کنند.

* در واقع آن‌قدر تنوع وجود دارد که بازیگر می‌تواند خودش را به‌تمامی بروز بدهد.

متأسفانه سینمای فقیر و محدودی داریم. اگر سینمای پر از ژانر داشتیم، هر کسی جای خودش را پیدا می‌کرد. اما اوضاع را ببینید که ما یک ژانر کمدی داریم و یک ژانر اجتماعی (!). این میان هم یک سری بازیگر کمدی شدند و یک سری هم آن طرفی هستند. به آن بازیگری که کمدی بازی می‌کند، نمی‌گویند بیا تراژدی بازی کن، چون فکر می‌کنند او تنها توانایی نقش کمدی دارد. همین‌قدر تک‌بعدی به ماجرا نگاه می‌کنند. حالا باز درباره بازیگران مرد گاهی استثنا وجود دارد اما درباره بازیگران زن این اتفاق نمی‌افتد. واقعاً مسخره است.

* از آن بازیگرانی هستی که می‌گویند طول نقش مهم نیست و عرضش مهم است؟

از این چیزها زیاد شنیده‌ایم. ولی واقعیت این است که در سینمای ایران باید از خودت محافظت کنی. من اگر در فیلمی یک سکانس بازی می‌کنم و می‌گویم طول نقش برایم مهم نیست، اما مجبورم در فیلمی دیگر طول نقش برایم مهم باشد.

* درست است. تعادل باید برقرار باشد.

دقیقاً. چون اگر قرار باشد طول نقش‌هیچ‌وقت اهمیت نداشته باشد ناگهان می‌بینی تبدیل شده‌ای به بازیگر تک‌سکانسی. اما در عین حال هیچ‌کس هم نمی‌تواند من را با این‌ ایده که می‌خواهد نقش اصلی فیلمش را به من بدهد، گول بزند. نقش اصلی برای من مهم نیست. مهم این است که من خودم انتخاب ‌کنم.

* در فضای سینمای ما، انگار آدم‌ها هنوز به آن بلوغ نرسیده‌اند که متوجه ظرفیت بازیگران برای ایفای نقش باشند.

مشکل این است که آن‌ها به تو نگاه نمی‌کنند. سابقه‌ات را در نظر نمی‌گیرند. قابلیت‌ها را نمی‌شناسند. حتی آن‌قدر ساده‌اندیش هستند که گاهی از من می‌پرسند چرا هنوز داری تئاتر کار می‌کنی؟ مگر پولی در این کار هست؟! یعنی هنوز متوجه نمی‌شوند که من به خاطر پول تئاتر بازی نمی‌کنم. هنگام اجرای تئاتر آن دیگری لحظه‌ای هیجان‌انگیز برایم وجود داشت که من را از درون منقلب می‌کرد. هنوز هم دوست دارم این تئاتر اجرا شود تا هر شب آن صحنه را باز هم بازی کنم. این شور بازیگری، یک دقیقه قبل از رفتن روی صحنه برای من مانند مدیتیشن است. این وسط پول هیچ نقشی ندارد.

* با این نگاه و شور و حالی که به بازیگری داری، خیلی دردآور است که متوجه آدم نشوند.

گاهی برخوردهایی می‌کنم که آدم‌ها توی ذوق‌شان می‌خورد. چون رک و بی‌رودربایستی هستم. بهرحال من دنبال نقش‌هایی می‌گردم که برایم هیجان ایجاد کنند. من راه خودم را پیدا کردم. از همان ابتدا نه با فیلم‌های بزرگی شروع کردم و نه با کارگردان‌های معروفی کار کردم. گاماس‌گاماس جلو آمدم و خواستم نشان بدهم که بازیگر هستم. باید دیده می‌شدم. وقتی جای پایم در سینما سفت شد که دو دهه گذشته بود. دو دهه زمان زیادی‌ست. خیلی‌ها در این مدت به قله رسیده‌اند. با خودم فکر می‌کنم من که بیست سالم نیست که هنوز هم فرصت داشته باشم. یعنی شما هنوز هم دارید پتانسیل‌های من را کشف می‌کنید؟! این چه‌جور سینمایی‌ست؟! این یا از ناآگاهی می‌آید یا به خاطر داشتن مناسبات است، که من اهلش نیستم.

* تلاش خیلی از خانم‌های بازیگر ما این است که زیبا به نظر برسند. حتی خیلی وقت‌ها برای آن‌ها مهم نیست که در چه فیلمی و با چه مختصاتی بازی می‌کنند. فقط دوست دارند چهره خود را حفظ کنند. حالا درباره تو ماجرا به این شکل است که به جزییات دقت می‌کنی. به عنوان مثال بازی با صدای خاصی که داری. در خیلی از نقش‌هایت، روی صدا و بازی با صدا تأکید خاصی کرده‌ای. بهرحال می‌خواهم بگویم بازیگری هستی که از مجموعه داشته‌هایت برای بازیگری استفاده می‌کنی، نه فقط چهره.

متأسفانه در سینمای مرسوم ما این‌گونه است که باید چهره‌ای داشت و چند خط هم دیالوگ گفت. انگار همین کافی‌ست.

* اجازه بده مثال ساده‌ای بزنم. برادر من به‌شدت به بازی تو علاقه‌مند است. حتی وقتی گفتم امروز قرار مصاحبه با آزاده صمدی دارم، بسیار هیجان‌زده شد. او به عنوان یک مخاطب ساده، بازیگر محبوبش را در تمام جنبه‌ها دوست دارد؛ هم تصویر، هم صدا و هم اکت. از چه نقطه‌ای به بعد به این نتیجه رسیدی که باید از مجموعه این عوامل برای پیش‌برد بازی‌هایت استفاده کنی؟

دقیقاً نمی‌توانم بگویم از کجا. وقتی به بازیگران خارجی نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم آن‌ها از تمام پتانسیل‌های‌شان برای بازیگری استفاده می‌کنند. نقش را طراحی می‌کنند؛ چیزی که در سینمای ما وجود ندارد. بازیگر، اجراگر نیست یک عنصر خلاقه است. ریزه‌کاری‌های بازیگر براساس شخصیتی که بازی می‌کند، طراحی می‌شود. این نکته‌هایی که اشاره شد، ابزار من هستند. من در آفریقا در نقش دختری دزدیده‌شده بازی کرده‌ام. آن‌جا سعی می‌کنم از تُن زیر صدایم استفاده کنم تا درماندگی را به نمایش بگذارم. مثلاً در همان آفریقا گریه خاصی هم برای دختر طراحی کرده بودم [در این‌جا، او مانند دختر فیلم، گریه می‌کند]. یادم هست با این که آن سکانسی را که دختر از پله‌ها بالا می‌رود و گریه می‌کند در سه روز گرفتیم، اما من باید تلاش می‌کردم راکورد گریه‌ام را حفظ کنم. اما شخصیتی مانند زهره افشار در می‌خواهم زنده بمانم در بدترین شرایط زندگی هم شاید اصلاً گریه نکند.

*دقیقاً می‌خواستم به همین شخصیت برسم. سریال را که تماشا می‌کردم احساسم این بود که شخصیت زهره افشار انگار هیچ‌وقت پلک نزده!

و تازه با آن لنز که بیچاره‌ام کرد!

*دلیل لنز گذاشتن چه بود راستی؟

نمی‌دانم!

*دلیلش را نپرسیدی؟

چرا. در این باره با شهرام [شاه‌حسینی] و دیگران حرف می‌زدیم اما شاید آن موقع، این ترکیب درستی به نظر رسید. کلاه‌گیسی که روی سرم گذاشته بودند، با رنگ چشم‌های خودم همخوانی نداشت. باید هارمونی ایجاد می‌‌شد. ولی بهرحال زهره افشار نباید پلک می‌زد. باید نگاهی خیره می‌داشت و صدایی که حتماً باید از جنس بم صدایم استفاده می‌کردم. گویشی هم برایش انتخاب کردم که با گویش روزمره‌ام متفاوت بود؛ طمأنینه‌ای در آن بود. حتی برای شمایل ایستادنم نیز فکر کردم. می‌خواستم تک‌تک حرکات متعلق به این شخصیت باشد. قدرت داشته باشد. پرستیژ داشته باشد.

*همان ابتدا که نقش را می‌خواندی به این نتایج رسیدی، یا طی کار به دست آمد؟

فیلم‌نامه خیلی کامل نبود. مسیر نقش را برایم تعریف کرده بودند. چند سکانس از آن شخصیت را هم برایم تعریف کرده بودند. همین‌ها کافی بود تا من به جزییات آن نقش فکر کنم. حتی من درباره چادر سر کردن زهره هم فکر کردم. در خانه با چادر می‌چرخیدم. با چادر سالاد درست می‌کردم!

*دقیقاً انگار با آن چادر سر کردن، شخصیت‌سازی کرده بودی…

اصلاً باید این‌گونه می‌بود. من اگر قرار است نقش یک زن چادری را بازی کنم، نمی‌گویم همان سر صحنه برایم چادر بیاورند تا سرم کنم. من آدم تمرین هستم.

*پس زمانی که مشغول بازی هستی و زمانی که نیستی، فضای زندگی شخصی‌ات خیلی متفاوت است.

تفاوتش را شاید خودم احساس کنم. برای خودم خیلی متفاوت است. برای خودم بازی درست می‌کنم. جلوی آیینه تمرین می‌کنم. فیلم‌هایی که مربوط به حال‌وهوای آن نقش هستند را تماشا می‌کنم و کارهایی از این دست.

*انگار همه این‌ها به همان سرنخ می‌رسد؛ همان مادربزرگ قصه‌پرداز و بازی‌ساز. اما برسیم به تبلیغی که بازی کردی. غم نان بود؟!

غم نان همیشه هست. اسم عجیبی برای‌مان گذاشته‌اند: سلبریتی. نمی‌فهمم یعنی چه. من از دل همین جامعه هستم. از فضا که نیامده‌ام! از کِی بین ما و مردم فاصله افتاد؟ من هم غم نان دارم. من هنوز در خانه اجاره‌ای می‌نشینم. خدم و حشمی هم ندارم! من با تکیه روی پای خودم زندگی و کار می‌کنم. بازیگرها در همه‌جای دنیا کار تبلیغ می‌کنند. من سعی می‌کنم کار تبلیغی‌ام را در شکیل‌ترین شکل ممکن انجام بدهم، براساس سلیقه خودم. بازی در تبلیغات هم بخشی از حرفه من است. می‌پذیرمش اما از همان ایده‌پردازی و فیلم‌نامه دخالت می‌کنم تا لباسی که قرار است بپوشم. این‌ها را خودم انتخاب می‌کنم. اگر آن برند در سلیقه‌اش بود و دوست داشت، کار می‌کنم.

*پس صرفاً هم بحث پول در آوردن نیست…

واقعاً نه. این هم بخشی از کار من است. اسم من وسط است. نمی‌توانم بگویم فقط آمده‌ام پول بگیرم و بروم.

*به جوایز مهم جشنواره‌های دنیا فکر می‌کنی؟

حتماً فکر می‌کنم. اما بیش‌تر از جایزه لذتی که قرار است در این مسیر داشته باشی، مهم است. برای من نه شکست معنی دارد، نه موفقیت. این‌ها تنها واژه‌هایی هستند که ما روزهای‌مان را با آن‌ها سر می‌کنیم.

*به قول دیالوگی در زن بی‌وفا (آدریان لین) که ریچارد گیر به همسرش می‌گوید: «اشتباه وجود ندارد. کارهایی هست که انجام می‌دهیم، کارهایی هم هست که انجام نمی‌دهیم.»

بله. انتخاب معنا دارد ولی شکست و اشتباه نه. اگر کاری انجام داده‌ام و خوب از آب درنیامده است، خب معنایش شکست نمی‌شود. این تجربه است. من مسیری را زندگی می‌کنم که هر روز اتفاق جدیدی برایم می‌افتد. زندگی همین است. ما نیامده‌ایم برای فتح قله. گاهی خسته می‌شویم، گاهی لذت می‌بریم، گاهی می‌افتیم، گاهی دست‌مان را روی زانوهای‌مان می‌گذاریم و به مسیر ادامه می‌دهیم.

*یاد جمله‌ی جیمز استوارت می‌افتم. از او می‌پرسند زندگی‌اش را چه‌گونه می‌گذراند. او جواب می‌دهد: «صبح‌ها از تخت‌خواب بیرون می‌آیم و شب‌ها به تخت‌خواب می‌روم. در این میان سعی می‌کنم به بهترین شکل ممکن خودم را سرگرم کنم.» به نظرم تعریف قشنگی از زندگی‌ست.

همین است. من آدم‌هایی که فکر می‌کنند سال‌های سال زنده خواهند بود و نقشه‌های طولانی‌مدتی برای زندگی‌شان می‌چینند، نمی‌فهمم. مگر آدم خبر دارد که یک دقیقه بعد چه اتفاقی می‌افتد؟ من در تمام زندگی کارهایی را کرده‌ام که دلم خواسته است. به خاطر هیچ‌کس هیچ کاری نکرده‌ام. خیلی چیزها هست که دوست دارم به آن‌ها برسم. اما حالا یا می‌شود یا نمی‌شود. من همین مسیر خودم را ادامه خواهم داد. البته این را هم بگویم که من از ابتدا چنین تفکری نداشتم. ماجراهایی در زندگی‌ام باعث شد که به نگاه کنونی برسم و برای خودم زندگی کنم. من بابت آن اتفاق‌هایی که من را به تفکر «در لحظه زندگی کردن» رسانده، خیلی خوشحالم. از هر شخصی هم که باعث و بانی این نگاه در من شده، واقعاً ممنونم. زندگی کردن جسارت می‌خواهد. باید از ترس‌ها عبور کرد، باید رشد کرد. این‌ها جذابند. من از تغییرها و تجربه‌ها، هر چه‌قدر سخت و دردآور، نمی‌ترسم. کائنات نتیجه کارهایت را به تو برمی‌گرداند. من این را با تمام وجود لمس کرده‌ام.

*پایان‌بندی قشنگی بود! ممنون.

 

۲ دیدگاه به “گفت‌وگویی با آزاده صمدی؛ زندگی بازی‌ست، یک بازی لذت‌بخش”

  1. 小津安二郎 گفت:

    آدم‌هایی که فکر می‌کنند سال‌های سال زنده خواهند بود و نقشه‌های طولانی‌مدتی برای زندگی‌شان می‌چینند، نمی‌فهمم. مگر آدم خبر دارد که یک دقیقه بعد چه اتفاقی می‌افتد؟
    .
    .
    .
    یاد شامی با آندره افتادم.وقتی والی می‌گه:«متنفرم از این که مردم برای خودشون یه سری هدف های کوچولو موچولو دارند!» (با دستانش اشاره می‌کنه صورتش هم تنفر را نشان میده)

    حالا من کاری به هدف کوچک یا بزرگ ندارم.به هر حال یا به هدف می‌رسی یا نه.اگر نرسی که این همه عمرت وقتت رو فنا کردی اگر هم برسی میگی خوب رسیدم،حالا چی ؟!

    تنها چیزی که ازش مطمئنیم حالِ.زمان حال.هرچند که همین که اینارو نوشتم داره تبدیل به گذشته میشه.تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که مثل جیشو ریو،(آخر بهار) با ظرافت و به آرامی سیب مون رو پوست بگیریم.فکر میکنم که اون سکانس چکیده‌ای از حرف های ازو باشه.

    و ببخشید باز هم چیزی یادم اومد حیفم میاد ننویسم،فیلم down by low جارموش،جایی از اون فیلم هست که روبرتو بنینی شعری (از والت ویتمن؟) رو بلند میخونه:

    it’s a sad and beautiful world

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم