.
کورسو
.
جئونگ یوپ جوان ناموفقیست که هر چه تلاش میکند نمیتواند در آزمون ورودی وکالت قبول شود. او تا لنگ ظهر میخوابد و به خاطر بیقیدیهایش خانواده را عاصی کرده است. در نهایت، غرغرهای خواهر پای او را به یک مرکز حمایت از کودکان باز میکند تا به عنوان کارمند مشغول به کار شود. یک روز، در بین بیحوصلگیها و خستگیها متوجه میشود دختری کوچک به مرکز آنها پناه آورده و ادعا کرده که نامادری کتکش زده است. این سرآغاز درگیر شدن جئونگ یوپ با زندگی ترسناک دا ـ بین و برادر کوچکش است که زیر دست یک نامادری ترسناک و پدری بیقید هر روز کتک میخورند…
جئونگ یوپ به عنوان یک تازهوکیل در جلسه ارزیابی وکلا، در برابر پرسش یکی از امتحانگیرندهها، برخلاف سایرین جوابی غیرمنتظره میدهد. او اعتقاد دارد اگر چند نفر شاهد یک قتل باشند و در آن دخالت نکنند، گناهکار نیستند چون کاری از دستشان برنمیآمده و صرفاً نظارهگر بودهاند. این اعتقاد، شاکله اصلی داستان را میسازد و جئونگ یوپ را به ما میشناساند. در شناخت این شخصیت نمیتوانیم بازیگرگزینی مانند همیشه دقیق و بینقص کرهایها را نادیده بگیریم. نکته اینجاست که لی ـ دونگ هوای در نقش جئونگ یوپ، چهرهای سرد، بیحالت و حتی خرفتگونه دارد. در نگاه اول هیچ همدلیای برنمیانگیزد و زمانی هم که با یک حرکت صحیح دوربین، ابتدا صدایش را میشنویم ـ که برخلاف بقیه شرکتکنندگان نظری متفاوت میدهد ـ و بعد چهرهاش را میبینیم، این دافعه بیش از پیش مخاطب را از او دور میکند. همینجاست که کارگردان بهدرستی به هدف میزند؛ مخاطب از همان ابتدا باید با این شخصیت زاویه پیدا کند. در ادامه هم وقتی میبینیم او در خانهاش به آدمی بیکار و علاف تبدیل شده که خواهرش از او شکایت میکند و نمیتواند ببیند جوانی به سن او تا لنگ ظهر بخوابد و برای سر کار نرفتن بهانه بیاورد، نگاه مخاطب به این شخصیت، منفی و منفیتر میشود. اما هر چهقدر هم که چهره جئونگ یوپ خرفت و حرصدرآر باشد، اما در انتهای چشمهایش میتوانیم نوری ببینیم و به این شکل مطمئن باشیم که او بهزودی دست به عمل خواهد زد و به قهرمان تبدیل خواهد شد.
از انتخاب درست بازیگرها گفتم و حالا در همین ابتدا به سئون یو نگاهی بیندازیم. او در نقش نامادری، چنان ترسناک است که بخش اعظم موفقیت فیلم مال اوست. نگاه سرد و ترسناکش به بچهها و موتیف بستن موهایش با کش سر که تبدیل میشود به نماد کتک زدن بچهها، نامادری هیولاواری از او میسازد. هر چه جلوتر میرویم، بیشتر از او متنفر میشویم تا در صحنه دادگاه و آن اشک تمساح ریختنهایش بیش از پیش از او بترسیم و دستمان بیاید که با چه موجود عجیبی مواجه هستیم. کتکزدنهای بیامان بچهها در حالی که در نهایت به مرگ پسر کوچک ختم میشود، اوج خباثت او نیست. اوج خباثتش اینجاست که دختر بزرگتر را مجبور و تهدید میکند که مرگ برادر را به گردن بگیرد. اینجا دیگر او یک نامادری بدطینت نیست، رسماً هیولاست. سئون یو چنان با قدرت این نقش را بازی میکند که دلمان میخواهد سر به تنش نباشد.
اما درست در سکانس پایانی قسمت دادگاه، بعد از آنکه نامادری با شهادت دا ـ بین (با بازی حیرتانگیز چوی مئونگ ـ بین) محکوم میشود، اتفاق عجیبی میافتد که ما را در شناخت دقیقتر شخصیت این نامادری ترسناک راهنمایی میکند. هر چهقدر که پدر در داستان شخصیتی بیکارکرد و بیثمر باقی میماند و مشخص نمیشود چرا بهراحتی و با بیرحمی اجازه میدهد همسر دومش، بچههایش را زیر باد کتک بگیرد، به همان نسبت شخصیت نامادری بهخصوص در سکانس مورد اشاره، بهشدت قابل لمس میشود و از یک زن بیرحم و خبیث به زنی تبدیل میشود که حتی میتوانیم با او همذاتپنداری کنیم. هر چهقدر هم که سخت باشد، اما درست در این لحظه، همهچیز جور دیگری به نظر میآید و ماجرا به عمقی کشیده میشود که داستان را دردناکتر میکند: جایی که جیئونگ یوپ از نامادری میپرسد یک مادر چه شکلیست. پرسشی که باعث میشود ناگهان نامادری آشفته شود و حتی قصد حمله به وکیل را داشته باشد که البته محافظها جلویش را میگیرند. اینجا جاییست که گذشته این زن خبیث، برایمان رو میشود و متوجه میشویم او در زندگی رنگ مادر را ندیده است. در واقع همین پرسش کوتاه و عصبانیت بعد از آن، کافیست تا متوجه باشیم این زن بدطینت از ابتدا اینگونه نبوده و او نیز تلخیهایی در زندگیاش تجربه کرده که حالا به این میزان از خباثت رسیده است. البته فیلمساز به هیچ عنوان قصد ندارد کاری کند که ما برای این زن دل بسوزانیم. او در طول فیلم آنقدر بچهها را آزار داده که با این چیزها نمیتواند خودش را تبرئه کند اما نکته این است که همین ارجاع کوتاه به زندگی احیاناً تلخ و فاجعهبار نامادری، قرار است نشان بدهد انسانها چه پیچیدگیهایی در زندگی تجربه میکنند و ممکن است به کجاها برسند.
اولین موکل من به این شکل نهتنها تلاش میکند به پیچیدگیهای ذهنی انسانها اشاره کند و سرنخ ماجراها را به زندگیهای گذشته هر انسان بکشاند و جنبهای روانشناسانه به خود بگیرد، بلکه از آن مهمتر برای خودش وظیفهای تعریف میکند؛ هشدار به مخاطب. فیلم مانند آژیر خطری میماند که قرار است انسانها را از خواب غفلت بیدار کند. انسانهایی مانند همسایههای بیقید و بیدقت آن خانه مخوف که پشت دیوارهایش بچهها شکنجه میبینند اما هیچکس به روی خودش نمیآورد. همسایهها هر شب صدای دادوبیداد بچهها را میشنوند، زدوخوردها را از آن طرف دیوارها حس میکنند اما انگار دوست ندارند دخالتی داشته باشند. نمیخواهند خودشان را درگیر دعواهای خانوادگی کنند. فیلم به زندگیهای مدرنی میپردازد که حتی همسایه دیواربهدیوار هم از حال همسایه خبر ندارد و این جاست که موضوع فیلم دردناکتر هم جلوه میکند.
جیونگ یوپ هم مانند همان همسایههاست یا مانند همان شاهدین قتلیست که ابتدای فیلم برای آزمون ورودی وکالت درباره گناهکار بودن یا نبودنشان از او میپرسند. او مانند ما (مخاطب فیلم) است که دوست ندارد درگیر این شکنجه و آزار شود و باور کند که چنین زندگیهای ترسناکی هم وجود دارد و بچههایی هستند که زیر دست نامادری و ناپدری و حتی پدر و مادر خونی، شکنجه میشوند و میمیرند. جیونگ یوپ منفعل است. از آن جایی که او را شناختهایم و میدانیم دنبال دردسر نمیگردد، درگیر نشدنش با ماجرای بچهها کاملاً قابل قبول است. فیلمنامهنویسها هم آنقدر باهوش هستند که بهراحتی جیونگ یوپ را وارد درگیری بچهها نکنند. چند باری دا ـ بین به او زنگ میزند تا شاید راضیاش کند از سئول برگردد پیششان. جیونگ یوپ اهمیتی به این تماسها نمیدهد تا بالاخره در نهایت آن اتفاقی که نباید بیفتد، میافتد و او که به امید کار بهتر و زندگی مرفهتر به سئول رفته بود، کلید اتومبیل مدلبالایش را تحویل رییس شرکتش میدهد و به شهرش برمیگردد تا آن کاری را که فکر میکند درست است انجام بدهد.
البته فیلمنامهنویسها به شکلی زیرکانه، با ماجرای اسکناسی که جیونگ یوپ به بچهها داده، این بازگشت او به سمت بچهها و درگیر شدنش با ماجرای آنها را بیش از پیش باورپذیر جلوه دادهاند. موضوع این است که جیونگ یوپ، برای این که بهاصطلاح سر بچهها را شیره بمالد، اسکناسی به آنها میدهد که نشاندهنده بازگشت او نزد بچهها خواهد بود. همین اسکناس، بهانهای میشود برای نامادری تا به جرم این که بچهها آن را از کیفش دزدیدهاند، آنها را زیر بار کتک بگیرد که در نهایت هم منجر به مرگ پسربچه میشود. این موضوع موجب میشود جیونگ یوپ خودش را مقصر بداند و عذاب وجدان بگیرد، چون احتمالاً با خودش فکر میکند اگر اسکناسی به بچهها نداده بود، مرگی هم رخ نمیداد. به این شکل، هر چند او بدون ماجرای اسکناس هم دلیل کافی برای بازگشت به سمت بچهها دارد، اما این ماجرا به داستان عمق بیشتری میدهد و سویههای اخلاقیاش را پررنگتر میکند.
استفاده از قلابهایی برای جذابتر کردن این داستان تکخطی و البته قابلپیشبینی، فیلمنامه و به دنبال آن فیلم را به حیطههای جذابتری میکشاند. به عنوان نمونه، استفاده از شخصیتی مانند آن پسربچه تپل بسیار درست و بهجا اتفاق میافتد. او نهتنها در طول داستان حواسش به دا ـ بین هست و در مقطعی نیز رابط بین دختر و جئونگ یوپ میشود، بلکه در دو مقطع حساس از داستان، جان دختر را از مرگ نجات میدهد. بار اول، جاییست که صدای دادوبیداد دا ـ بین را میشنود و برخلاف همسایههای بیتوجه، فوری به جئونگ یوپ زنگ میزند تا خودش را برساند. بار دوم هم آن مدرک مهمی را که جئونگ یوپ در آشغالها دنبالش میگشت، برای او به دادگاه میآورد تا جزو شخصیتهای دوستداشتنی و کاربردی فیلم باشد.
حالا دیگر جئونگ یوپ آن ناظر بیطرف نیست. او خودش را وسط مهلکه میاندازد تا بچهها را نجات بدهد. او بهمرور متوجه میشود وظیفهای بر گردنش است و باید آن را به سرانجام برساند. میفهمد که نگاه منفعلانه، ممکن است جامعهای را به انحطاط بکشاند. او حتی تا آنجا پیش میرود که برای پیدا کردن مدرک جرمی مهم، خودش را به محل جمعآوری زبالههای شهری میرساند و در کثافت و عفونت غلت میزند تا شاید مدرک رهایی دا ـ بین را پیدا کند. این جاست که او تبدیل به قهرمانی قابل لمس برای مخاطب میشود و نرمنرمک دا ـ بین میفهمد که جئونگ یوپ خیرخواهش است. حالا دیگر چهره جئونگ یوپ آنقدرها هم سرد و خرفتگونه به نظر نمیرسد. بیخود نبود که ته چشمهایش نوری میدیدیم.
در نهایت، اولین موکل من، تبدیل میشود به فیلمی که نهتنها از انسانیت حرف میزند بلکه بهشدت نیز به قوانین جاری در کره جنوبی در قبال حمایت از کودکان بدسرپرست میتازد و نوک پیکانش را به سمت قانونگذارانی میگیرد که بدون درنظر گرفتن شرایط روحی بچهها، قوانینی ناقص وضع کردهاند که بیشتر به نفع پدر و مادر است تا بچهها. در این سیستم ناقص، بچهها مانند کالایی هستند که هر چه بشود، مجبورند از پدر و مادر فرمانبرداری داشته باشند. فیلم بهشدت با این موضوع مخالف است و با ارائه آماری تکاندهنده در تیتراژ پایانی، روی این موضوع صحه میگذارد.
پاسخ دادن