۱
یاسمن بعد از سالها زندگی در آلمان به خاطر وصیت پدر متوفایش به ایران برمیگردد. او رابطهی خوبی با پدرش نداشته و در تمام این سالها نیز با او حرف نزده است، اما بازگشتش به ایران و خواندن وصیتنامهی پدر، همهچیز را تغییر میدهد…
فیلم در حالوهوای آثار دههی شصت باقی مانده است. همان ایدهی بازگشت به وطن در داستان جریان دارد و این بار البته رویکردی مذهبی نیز به آن اضافه شده است. بهروز شعیبی به شکل دمدهای از نمادها استفاده میکند. مانند آن جا که از آن خانهی قدیمی میگوید که پیرمرد صاحبخانه حاضر نیست با پول معاوضهاش کند تا خانهاش را بکوبند و ساختمانی جدید بسازند. این داستانکهای پرحرف (!) به همراه نمایش زورکی رقصهای محلی و زندگیهای روستایی و البته معجزهی پایانی فیلم که علم پزشکی را زیر سئوال میبَرَد، قرار است ما را مجاب کند که سرزمین خودمان از همهجا بهتر است. باشد! بهتر است! قبول کردیم!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲
امیرحسین بشارت، بازپرس ویژهایست که یکی از مأموران ضابطش طی عملیات دستگیری متهم، به اشتباه بچهای را میکشد. امیرحسین که به خاطر این موضوع زیر فشار افکار عمومی و رییسش است، پروندهای زیر دستش میآید که از یک درگیری در یک باغ خبر میدهد. در یک طرف این پرونده، دخترها و دامادهای شهردار شهر حضور دارند. شهردار به شکل پنهانی از امیرحسین میخواهد که پرونده را ببندد. اما وقتی سروکلهی عروس خانواده پیدا میشود که ادعا میکند در این درگیری گروهی، به زنان ماجرا تجاوز شده است، همهچیز تغییر میکند…
درامی درگیرکننده که هر چه جلوتر میرود پیچیدهتر میشود. در مرکز این درام شخصیتی قرار دارد که میان انجام وظیفه و رهایی پیدا کردن از قیدوبندها، باید انتخاب کند. پروندهی بچهای که به دست مأمور ضابط او کشته می شود، او را در فشار میگذارد به شکلی که اگر در پروندهی درگیری گروهی، به دلیل حضور شهردار، از اتفاقی که افتاده چشمپوشی کند، میتواند اوضاع را به نفع خود تغییر دهد، اما امیرحسین بشارت کسی نیست که به این راحتیها چشم بر واقعیت ببندد. حضور سارا، عروس خانوادهی شهردار، و واقعیت تلخی که بر زبان میآورد، چشمانداز سختی پیش چشمهای امیرحسین میگشاید و تصمیمگیری را برایش بسیار سخت میکند. او در طی زمان فیلم، تلاش میکند عدالت را اجرا کند و به همین دلیل است که به شخصیت محبوبی تبدیل میشود. این شخصیت با بازی بهاندازهی پژمان جمشیدی، دو برابر دلنشین شده است. خردهداستانهایی نظیر آن زن و شوهر معتاد که قرار است برای بچهشان شناسنامه بگیرند، هر چند وصلهی چندان جوری با خط اصلی نیستند، اما بهرحال کمک میکنند تا شخصیت بازپرس، بیش از پیش همدلیبرانگیز جلوه کند. کاظم دانشی که مستندهای جنایی ساخته و بهخوبی مشخص است فضای دادگاه را میشناسد، با وجود شخصیتهای زیادی که به مخاطب معرفی میکند، موفق میشود کاری کند کارستان؛ مخاطب هیچکدام از شخصیتها را گم نمیکند و روابطشان با یکدیگر را بیدستانداز کشف میکند. دلیل این امر، یک فیلمنامهی ریزبافت با دیالوگهایی درست است که مخاطب را ذرهذره به آدمها نزدیک میکند. علاوه بر پژمان جمشیدی، این فیلم یک ستاره پسیانی خوب و یک صدف اسپهبدی کولاک هم دارد.
۳
داستان دو پسر نوجوان از شمال و جنوب کشور. پسر شمالی که کشتیبلد است، با مردی دورهگرد آشنا میشود که سعی میکند از کشتی گرفتن او برای خودش درآمدی کسب کند. پسر جنوبی که پدرش در زندان به سر میبرد، با زنی آشنا میشود که در یک قهوهخانه کار میکند. پسر که بسیار به زن علاقه پیدا کرده است، میخواهد او را به عقد پدرش در بیاورد…
فیلم حالخوبکنیست. روایتی شیرین از دو پسر نوجوان که درگیر زندگیهای سختشان هستند. فیلم بدون حضور بازیگران چهره و ستاره، به جمعوجورترین شکل ممکن موفق میشود داستانهای گرمی از عشق و محبت و زندگی روایت کند. بهخصوص روایت دوم، با بازی و دیالوگهای بانمک بازیگر نوجوان جنوبی، روایت گرمتر و جذابتری شکل میگیرد که موجب خندهی مخاطب نیز میشود. این پسرها در وهلهی اول ممکن است ارتباطی به هم نداشته باشند، اما هر دویشان دلی از دریا دارند که برای بهتر شدن روابط بزرگترها و ایجاد دنیایی شیرینتر، لازم و ضروریست.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۴
داریوش یکی از دانشمندان انرژی هستهایست. او در آخرین لحظهی حرکت به سمت آلمان به دلایل امنیتی ممنوعالخروج میشود. شهره، همسر او، سعی میکند دلیل این ممنوعالخروج شدن را بفهمد، اما هر چه بیشتر پیش میرود، متوجه نکتههای عجیبی در زندگی داریوش میشود که تا پیش از این نمیدانست…
فیلم سعی میکند فضای شک و تردید را به دل شهره و مخاطب بیندازد. همسایهی روبهرویی مرموز، مردی که میخواهد گربه را از زیر اتوموبیل داریوش بیرون بکشد، سایهها، صداها و جزییات دیگر، کمک میکنند تا این فضای شک و تردید بیش از پیش به دل شهره و مخاطب بیفتد. شهره تلاش میکند سر از کار داریوش دربیاورد اما هر چه جلوتر میآید، انگار به چیزهای کمتری دست پیدا میکند. تلفیق یک تریلر جاسوسی با حالوهوایی عاشقانه که یک زن در محوریت آن قرار دارد، هناس را تبدیل به یک داستان دو وجهی میکند که یک سر آن رمزوراز است و سر دیگرش رابطهی یک زن و مرد. داستان از جایی به بعد به تکرار میافتد و خستهکننده میشود. انگار چیزی برای دنبال کردن وجود ندارد.
۵
بهار و حسین درگیر سرطان پسر کوچکشان پیام هستند. آنها تمام راهها را رفتهاند اما بینتیجه. تا این که دکتر معالج راهی جدید پیش پایشان میگذارد مبنی بر این که اگر زن و شوهر بچهی دیگری بیاورند، میتوان از بند ناف آن بچه برای پیوند مغز استخوان پیام استفاده کرد و زنده نگهش داشت. اما مشکل اینجاست که حسین پدر پیام نیست. بهار در فکر میافتد بار دیگر با مجید، شوهر سابقش ارتباط برقرار کند تا ماجرا را به او بگوید. حسین بهشدت ناراضی و ناراحت است اما بهار برای زنده نگه داشتن پیام، چارهی دیگری ندارد. وقتی خبر میرسد مجید به جرم قتل در زندان و در آستانهی اعدام است، ماجرا پیچیدهتر میشود…
کاملاً پیداست که فیلمنامهنویس فقط یک ایدهی جذاب اولیه در ذهنش جاخوش کرده و مدتها آن را در ذهنش اینطرف و آنطرف برده و بعد تصمیم گرفته در نهایت فیلمنامه را بنویسد. ایده این است: برای زنده ماندن پسر، به بند ناف بچهای جدید از همان پدر و مادر نیاز است و البته مرد داستان، پدر اصلی پسر بیمار نیست و این باعث میشود زن به فکر شوهر قبلی بیفتد. انصافاً هم ایدهی جذابیست و کاری هم به این ندارم که از لحاظ پزشکی این موضوع چهقدر صحت دارد. اما نکتهی اصلی اینجاست که این ایده باید پرورش پیدا کند و بال و پر بگیرد. متاسفانه در مغز استخوان نهتنها این اتفاق نیفتاده، بلکه خط داستانیِ اضافهشده فقط برای زیاد کردن حجم ماجراست: امیر میخواهد برادرش مجید را از زندان بیرون بیاورد چون اعقاد دارد او قاتل نیست و پول گرفته تا قتل را به گردن بگیرد. امیر به این در و آن در میزند، خانوادهی قاتل اصلی را مییابد و … نکته این است که نهتنها این داستان هیچ تاثیر و پیامدی در ماجرای اصلی ندارد، بلکه حتی کامل هم نمیشود و روی هوا میماند. واقعاً بالاخره چه بلایی قرار است سر پیام بیاید؟ همینطوری پادرهوا میمانیم که چه بشود؟ چرا مجید در اتاق زندان، بهار را پس میزند؟ از آنجایی که چیزی از او نمیدانیم (جز این که در آسایشگاه روانی بستریست)، عکسالعمل انتهاییاش هم بیمعنا جلوه میکند و صرفا برای پیچ دادن به انتهای فیلم به نظر میرسد؛ یک پیچ زورکی برای همان پایان باز معروف!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۶
دو فرشته از آسمان به زمین میآیند تا به یک سردار جنگ که حالا رییس یک کارخانه است، کمک کنند. سردار سابق جنگ، سالهاست که پرسشی بیجواب در ذهنش دارد…
فرشتگان فیلم با تکنولوژی روز کار میکنند و صفحهای جلویشان باز است که مدام با دست اینطرف آنطرفش میبرند. حالا فرشتهها چه کسانی هستند؟ پژمان بازغی، نیما شاهرخشاهی، پولاد کیمیایی و … ! شاید باورتان نشود، ولی با یکی از عجیبوغریبترین فیلمهای سینمای ایران طرف هستیم. از آنهایی به این راحتیها تماشایش نصیبتان نخواهد شد. فقط محض اطلاع از اینکه با چه فیلم عجیبوغریبی طرفید، به این نمونه اشاره میکنم: آن جایی که یکی از فرشتهها، مجبور میشود برای رد گم کردن، با صدای زنانهای پشت تلفن حرف بزند! این از آن لحظههای نایابیست که مرز میان کمدی و جدی را در مینوردد! معلوم نیست چه خبر است و اصلاً داستان از چه قرار است. اما پژمان بازغی و آن بازی با انگشتهایش، واقعاً تماشاییست!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۷
الهام که ناشنواست، تصمیم دارد فرزند ناشنوایش را به دست جراحان بسپارد تا برایش عمل کاشت حلزون انجام بدهند اما سعید، پدر بچه که جدا از الهام زندگی میکند، راضی به چنین عملی نیست و دلایل خودش را دارد. این کشمکش پایش به محل کار الهام که یک آتلیهی عکاسیست هم کشیده میشود…
فیلم سعی میکند به اوضاع و احوال ناشنواها نقبی بزند و در خلال این موضوع داستانی بهاصطلاح پرپیچ وخم را هم روایت کند که شخصیتهای شنوا و ناشنوای داستان را به یکسان تحت تأثیر قرار میدهد. اما نکته اینجاست که بیصدا حلزون با سادهانگاری تمام، ظرفیتهای داستانش را از بین میبرد و تبدیل به فیلمی میشود که بعد از پایانش، دهها پرسش بیپاسخ در ذهن مخاطب جا میگذارد. ربط دادن داستان کشمکش الهام و سعید و گرفتاریهای آتلیهدار آنقدر بیمنطق و سست است که با هیچ چسبی نمیتوان آنها را به یکدیگر وصل کرد. از میانههای فیلم، ناگهان سعید از داستان خارج میشود و بعد که متوجه میشویم دلیل این ناپدید شدن چیست، نهتنها غافلگیر نمیشویم، بلکه ضعف فیلم را مثل روز روشن جلوی خودمان میبینیم! در این میان، تنها بازی هانیه توسلی جلب نظر میکند که خیلیخوب از پس نقش سختش برآمده است؛ تصور میکنیم او واقعاً یک ناشنواست.
۸
گلبهار که دختری کارتنخواب است، متوجه میشود نمیتواند بچهدار شود. او در بیمارستان متوجه میشود لولههایش را بستهاند. یک وکیل زن که پروندههایی جنجالی را بر عهده میگیرد، مصمم میشود ماجرای گلبهار را دنبال کند تا ببیند چه کسی و در چه زمانی چنین کاری کرده است…
فیلمی شعاری، بیجهتتلخ و نپخته، که برای خوشآمد جشنوارههای خارجی ساخته شده است که با دیالوگها و تصاویری تویذوقزننده بهاصطلاح میخواهد عمق سیاهی ایران را نشان بدهد. راهروهای پوسیده و کثیف بیمارستانها، خیابانهای پر از معتاد و کارتنخواب و کلی تصاویر دیگر، مجبوریم را به فیلمی تبدیل میکنند که با نگاهی سطحی به داستان نیمبندش نگاه میکند. پایانبندی بهشدت شعاری فیلم و مشخص شدن قصد خانمدکتر از عمل ترسناکی که انجام داده، تیر خلاصیست که فیلم را از پا میاندازد.
۹
لئونارد یک خیاط انگلیسیست که در شیکاگو سکونت دارد و مغازهی خیاطیاش را راه انداخته است. او با وسواس و دقت کار میکند و برای آدمهای ثروتمند، از جمله روسای گنگسترها لباس میدوزد. خیاطی او به نوعی محل ملاقاتهای مخفیانههای گنگسترها نیز هست. به این شکل وقتی دو گنگستر از یک خانواده به جان هم میافتند، لئونارد روی واقعی خودش را نشان میدهد و دسیسههایش را رو میکند…
فیلم خوشریتم گراهام مور که بیشک نهتنها به فیلمنامهای خوب و محکم بلکه به بازی بینظیر مارک رایلنس در نقش لئوناردِ خیاط یا به قول خودش بُرشگر متکیست. فیلم بر گُردهی او میچرخد که از آرامش ابتدایی به خشونت انتهایی میرسد و درونیات خودش را رو میکند. او به این دلیل که بهترین مشتریهایش گنگسترها و خلافکارها هستند، هیچگاه سعی نمیکند خودش را داخل بازی آنها کند اما در ادامهی داستان متوجه میشویم آنطورها هم که فکر میکردیم نبوده! تکلوکیشن بودن فیلم، این خطر را در پی داشته که خستهکننده شود، اما گرههای فیلمنامهای به همراه هیجانانگیز بودن و ریتم درست و البته بازی چشمگیر مارک رایلنس باعث میشود اوتفیت فیلم جذابی باشد که تا آخر یقهی مخاطب را رها نکند.
۱۰
چئونگ سانگ بونگ، افسر پلیس وظیفهشناسیست که درگیر پروندهی یک سرقت بزرگ میشود. او خبر ندارد که سارقین، دوستان اخراجشدهی او در ادارهی پلیس هستند؛ کسانی که باعث مرگ یک مظنون شده بودند و سانگ بونگ ناچار شده بود در دادگاه علیه آنها شهادت بدهد…
این آخرین فیلم بنی چان فقید بود. او بعد از پایان فیلمبرداری این فیلم، بر اثر سرطان از دنیا رفت. سکانسهای درگیری و تعقیبوگریز، بسیار تماشاییاند. کنار هم نشستن پلیس خوب و پلیس بد از مضامین تمامنشدنیایست که همیشه جذابیت دارد. برخی صحنههای فیلم آدم را یاد مخمصه (شاهکار مایکل مان) میاندازد. دانی ین، مانند همیشه همدلیبرانگیز و در عین حال قدرتمند ظاهر شده است.
۱۱
ریم که توسط هدی، آرایشگرش، بیهوش شده، بعد از به هوش آمدن متوجه میشود هدی با همراهی یک مرد از او عکسهای برهنه گرفتهاند. او میفهمد هدی عضو سرویس مخفی اسراییل است و این عکسها در واقع ضمانتی هستند برای او تا ریم را وادار به همکاری با سرویس مخفی بکند. ریم که بهشدت ترسیده، به دلیل فضای ضدزن حاکم بر محیط، از خبر کردن همسرش میترسد…
پلان/سکانس ده دقیقهای ابتدای فیلم نوید یک فیلم خوب میدهد؛ ریم توسط هدی بیهوش میشود. سپس به اتاق پشتی آرایشگاه برده میشود. برهنهاش میکنند و از او عکس میگیرند. طی این اتفاق، دوربین هم آرامآرام کل محیط آرایشگاه و اتاق پشتیاش را به ما میشناساند تا فضا دستمان بیاید. اما این سکانس عالی، با داستانی نیمبند که در ادامه هیجانش هم از دست میرود، به فراموشی سپرده میشود. صحنههای تکراری اعتراف گرفتن از هدی، به همراه داستان موازی ترس ریم از مطرح کردن موضوع با همسرش، نفس فیلم را میگیرد. اما نکتهی جالب این است که نویسنده و کارگردان سعی میکند این بستر تقریباً سیاسی را به فضای ضدزن محل اتفاق داستانش ربط بدهد؛ ریم به جای اینکه از همکاری با سرویس مخفی و عواقب قابلپیشبینیاش بترسد، از این وحشت دارد که نکند عکسهای برهنهاش به دست همسر بیفتد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۲
نورا کلاس اول است. او بهسختی از پدرش جدا میشود تا روز اول مدرسه را کنار معلمها و البته برادر بزرگترش سر کند. او در فضای مدرسه، با تجربههایی جدید آشنا میشود و زمانی هم که میبیند برادرش توسط کلاسبالاییها مورد آزار و اذیت قرار میگیرد، تصمیمی جدی در ذهنش نقش میبندد…
تقریباً از ابتدا تا انتهای فیلم، نورای کوچک در مرکز قاب قرار دارد. او قرار است در همان سنوسال با واقعیتهای بیرحم محیط بیرون آشنا شود. گریهی ابتدایی او ما را به اشتباه میاندازد. فکر میکنیم او توان روبهرو شدن با اتفاقهای درون مدرسه را ندارد، اما هر چه که از داستان میگذرد متوجه میشویم اتفاقاً آنقدر بنیه و قدرت دارد که حتی برای برادر بزرگترش که مورد آزار کلاسبالاییها قرار میگیرد هم تعیین تکلیف میکند و سعی دارد او را از مخمصهای که گرفتارش آمده، بیرون بکشد. یک فیلم جمعوجور و روان دربارهی بزرگ شدن و احساس مسئولیت کردن.
۱۳
اوموت، که جوانی بیحرف و ساکت است، یک روز متوجه میشود مادرش با مرد غریبهای رابطه برقرار کرده است…
فیلم غافلگیرکنندهای است. از میانههایش وارد حالوهوای دیگری میشود و ما را بین دو زندگی فقیرانه و نیمهاعیانیِ قشر روشنفکر ترکیه پادرهوا نگه میدارد تا متوجه باشیم زندگی انسانها چهقدر میتواند تفاوت داشته باشد. اوموت در نیمهی اول، در نقش پسر صامت، میخواهد مادرش را از گزند مرد غریبه نجات بدهد، اما در زندگی دوم، در نقش بازیگری که نقش اوموت را بازی میکند، عاشق زن بازیگری میشود که نقش مادرش را بازی میکرد و در این قسمت میخواهد عشقش را از دست مرد بیگانه نجات بدهد. به این ترتیب، مضمونی درهمتنیده و جذاب شکل میگیرد که قرار است از مفاهیمی روانشناسانه و جامعهشناسانه حرف بزند.
۱۴
ناتاشا زن میانسالیست که در رستوران یک موسسهی تحقیقات مخفی در اتحاد جماهیر شوروی کار میکند. او با همکار جوانش از عشقهای بربادرفتهاش میگوید و روزی عاشق پروفسوری میشود که در همین تحقیقات مخفی کار میکند…
فیلم عجیبیست. در همهی بخشهایش عجیب است. از شکل روایت داستان، تا بازی بینهایت واقعگرایانهی بازیگرها که انگار واقعاً مشغول زندگی جلوی دوربین هستند و تا دکوپاژهای ظاهراً ساده، اما در واقع بهشدتکارشدهی کارگردانها. از آن فیلمهاییست که دوست دارید همینطور بنشینید و تماشایش کنید، حتی اگر ده ساعت هم طول بکشد. فضای مخوف دوران استالین، با رنگ و لوکشینهای محدود و لرزشهای ترسناک دوربین، بهخوبی بازنمایی شده است. فیلم اصراری ندارد داستانش را سریع پیش ببرد، سعی میکند فضا و اتمسفر بسازد. کل این دو ساعتوخردهای در چهل دقیقه هم خلاصه میشد، چون اصلاً داستان پررنگی در کار نیست، ولی کارگردانها قصد ندارند چنین کاری کنند. آنها دنبال ساختن لحظههای بیم و امید و ترس و عشق و جنون هستند. فیلم عجیبیست.
۱۵
ایپ من که متوجه میشود به سرطان سر و گردن مبتلا شده است، تصمیم میگیرد پسرش را برای ادامهی تحصیل به آمریکا بفرستد. او ابتدا خودش به آمریکا میرود تا اوضاع را بسنجد. اما آن جا وارد دعوای آمریکاییها با ساکنین محلهی چینیها میشود…
غمانگیزترین ایپ من. از این که میدانیم این قسمت آخر است و دیگر نمیتوانیم چهرهی آرامشبخش و جذاب و عمیق دانی ین را ببینیم، غصه میخوریم. آخرین قسمت این مجموعه، پیاز داغش را زیاد کرده و به شکلی شعاری وارد موضوع چینیهای ساکن آمریکا و بدرفتاریهایی که با آنها میشود، شده است. مبارزهی ایپ من و آن افسر ارتش آمریکا هم در ادامهی همین موضوع به وجود میآید تا به این شکل چینیها بگویند که ما قویتریم!
۱۶
تین چی که از ایپ من شکست خورده، به همراه پسرش مغازهای باز میکند و مشغول زندگی میشود. او به خود قول داده است که دیگر مبارزه را کنار بگذارد. اما وقتی به شکلی اتفاقی، در مسیر یک مشکل بزرگ قرار میگیرد، مجبور میشود قولش را بشکند…
بین دو ایپ من ۳ و ۴، زندگی تین چی را دنبال میکنیم که در قسمت سوم، از ایپ من شکست خورده بود. در این قسمت از خود ایپ من خبری نیست. رودررو شدن او و خانم کوان که رییس شرکتی مافیاییست اما میخواهد زندگی سالمی در پیش بگیرد، جذاب است. اما ایپ من بدون حضور دانی ین، یعنی هیچ! فیلم سکانسهای مبارزهی جذابی دارد که بهترینش آن جاییست که تین چی روی تابلوهای مغازه با حریفانش مبارزه میکند.
۱۷
در حالی که همسر ایپ من از سرطان رنج میبرد، او بدون این که از این موضوع اطلاع داشته باشد، تمام وقتش را به محافظت از مدرسهای میگذراند که عدهای خلافکار قصد دارند درش را تخته کنند…
یکی از احساسیترین فیلمهای ایپ من. در این قسمت، ایپ من تمام توجهش را به سمت همسرش سرازیر میکند و حتی در یک صحنهی جالب، زمانی که مشغول روزنامه خواندن است، به مقالهای که او را دعوت به مبارزه کردهاند بیتوجهی میکند و انگار که ندیدهباشدش از کنار مقاله میگذرد. این عکسالعمل باعث میشود همسرش از بیتوجهی او تعجب کند. حتی در سکانسی جالبتر، وقتی همه در میدان منتظر او هستند، او در کلاس رقص، کنار همسرش میماند. دیدن ایپ من که با حرکاتی نرم و موزون، با همسرش میرقصد، عالیست. اما او ایپ من است و باید به میدان مبارزه برگردد به همین دلیل است که در نهایت همسر مهربان و ظریفش به او میگوید که میخواهد صدای تمرین کردنش را بشنود و دست از نگهداری و مراقبت او بردارد. این از آن لحظههاییست که بغض گلوی آدم را میگیرد.
۱۸
شهر کوچک چارلزاستون به داشتن دزدهای حرفهای معروف است. یکی از این گروههای حرفهای سرقت از بانک متعلق است به داگ و یارانش. آنها بانکهای شهر را خالی میکنند و از دست پلیس هم هیچ کاری برنمیآید. در یکی از این سرقتها، داگ و گروهش ناچار میشوند مدیر داخلی آن شعبه را گروگان بگیرند که دختر جوانیست به نام کلر. از این به بعد، داگ که میترسد کلر چیزی از آنها فهمیده باشد، سعی میکند زاغسیاه دختر را چوب بزند تا مطمئن شود خطری از جانب او، گروهشان را تهدید نمیکند. این سرآغاز عشق بین او و کلر است که حرفهی داگ را نیز تحتالشعاع قرار میدهد…
فیلمی تروتمیز، با یک کارگردانی درجهیک و فیلمنامهای که موفق میشود از تمام جوانب به ماجرای این آدمهای بختبرگشته در شهری کوچک نگاه بیندازد. پسزمینهی شهر در اکثر صحنهها حضور دارد و نماهای هوایی متعددی هم که ازش نشان داده میشود، این شهر را بیش از پیش به عنصری مهم تبدیل میکند که انگار بخشی از هویت و سرنوشت آدمهایش را رقم زده است. فیلم هنوز هم در بازبینی جذاب و گیراست.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۹
یک هواپیمای کوچک با سرنشینانش وسط صحرایی بیآب و علف سقوط میکند. خلبان و دیگران به دنبال راهی برای زنده ماندن و بیرون از این صحرا میگردند تا اینکه یکی از سرنشینان ادعا میکند میتواند از بقایای هواپیمای بهشننشسته، مدلی قابل پرواز درست کند…
خفقان و گرمای آن محیط لخت و داغ، نرمنرم و با پیش رفتن داستان، به مخاطب هم سرایت میکند طوری که انگار خودش هم در آن محیط و همراه با آن شخصیتها گرفتار شده است. هر چه پیش میرویم، اختلاف بین شخصیتها زیاد میشود و در همین مسیر است که آدمهای داستان دچار تحول میشوند و سعی میکنند با هم کنار بیایند. از بین این شخصیتها، کاپیتان و مردی که ادعا میکند طراحی هواپیما خوانده است، بیشترین کشمکش را با هم دارند تا به این شکل موتور درام گرم بماند و قصه با جذابیت بیشتری جلو برود.
۲۰
دو دانشمند آمریکایی به مکزیک میروند تا راز عقربهای غولآسایی را که موجب تحرکات زمین و آتشفشانهای ترسناک میشود را کشف کنند…
یک فیلم ترسناک و در عین حال علمیتخیلی که در بخشهایی مانند وارد شدن دانشمندان به داخل کوه آتشفشانی و برخورد با موجودات غولپیکر، آدم را یاد سفر به مرکز زمین ژول ورن میاندازد. فیلمی که با بودجهای اندک ساخته شد و از آن فیلمهای درجهدوییست که به نظرم معنای واقعی سینما با آنها به وجود میآید.
پاسخ دادن