۱
سکینه که نظافتچی بیمارستان است با بیماری به نام ابراهیم آشنا میشود که مدعیست فرمول سیاهچالهای که قرار است زمین را ببلعد کشف کرده است. یک روز که حال ابراهیم بد میشود، سکینه دستنوشتههای او را با خودش میبرد. بعد از به هوش آمدن ابراهیم، او دنبال فرمولهایش میگردد و متوجه میشود دست سکینه است. او تلاش میکند فرمولها را از دختر پس بگیرد اما این قضیه به این سادگیها امکانپذیر نیست …
«تیتی» داستان جالبی دارد، هر چند در نگاهی از نزدیکتر، ماجرا همان مثلث عشقیست، اما تزیینات این مثلث و ایدهی متفاوتی که حول آن میچرخد، موجب شده «تیتی» رنگوبوی متفاوتی داشته باشد. فرمولهای ابراهیم و ایدهی او دربارهی هستی، همان تزییناتیست که این داستان تکراری را متفاوت مینمایانند اما به شکلی جالب، همین فرمولها و ایدههای عجیب ابراهیم، نقطهی ضعف اصلی فیلم نیز هستند چون نقطهی اتکای خوبی برای به هم وصل کردن شخصیتها به وجود نمیآورند. یعنی نهتنها نمیتوانیم ابراهیم را به عنوان یک استاد فیزیک باور کنیم، بلکه فرمولهای او را هم نمیتوانیم باور کنیم، پس اصولاً دستوپا زدن او برای رسیدن به فرمولها را هم باور نخواهیم کرد. باورپذیر کردن فضای فانتزیگونهی داستان برای مخاطب، هر چند تلاش جذابی محسوب میشود اما از نظر من به ثمر ننشسته است. در این میان سکینه قرار است چیزی باشد بین یک دختر عقبافتاده و ساده و یک انسان با نیروهای مافوق بشری. نویسندگان فیلمنامه و البته فیلمساز در اینباره توضیح زیادی به مخاطب نمیدهند و سعی میکنند او را در راستای همین فضای فانتزیطور، بین زمین و هوا معلق نگه دارند.
در این میان، هوتن شکیبا سویههای متفاوتی از بازیگریاش را به رخ میکشد که دیدنیست و یکی از عوامل جذابیت فیلم. پارسا پیروزفر هم خوب است اما همچنان تابش چهرهاش از بازیاش جلو میزند، یاغیطور!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲
حنانه دختر نوجوانیست که با مادر و خواهر معلولش زندگی میکند. پدر او مرد معتادیست که از مادر طلاق گرفته، اما گاه و بیگاه مزاحم زندگی آنها میشود. یک روز پلیسها به خانهشان میریزند و مادر را به جرم قتلهای زنجیرهای با خودشان میبرند. حنانه مجبور است از خواهر معلولش مراقبت کند، در حالی که نمیداند چه بلایی قرار است سر مادر بیاید …
شروع فیلم، نوید یک کار جنایی را میدهد؛ خبر قتلهای زنجیرهای زنان از رادیوی اتوموبیل پخش میشود و دستی با دستکش سفید در حالی که فرمان را گرفته، در جادهی برفی پیش میرود. اما این آغاز امیدوارکننده، با ادامهای بهشدت ناامیدکننده، طلاخون را به بیراهه میبرند. اول این که اصلاً مشخص نیست فیلم از نقطه نظر چه کسی تعریف میشود. گاهی با حنانهایم و گاهی ماجرای مادرش را دنبال میکنیم. در واقع نقطهی دید فیلم، حتی دانای کل هم نیست. معلوم نیست قرار است ماجرای جنایی را تعریف کنیم که طرف خوبِ داستان است و ایدهی جالبی دارد، یا قرار است مصایب حنانهی کوچک را بفهمیم که طرف بدِ داستان است و بسیار کلیشهای و پرآب چشم! ایدهی مادری که بچههایش را بهشدت دوست دارد اما از طرفی دیگر، قاتل زنان نیز هست، در نگاه اول، بسیار جذاب به نظر میرسد ولی نویسنده و کارگردان با سرک کشیدن به جاهایی بیمورد، این را تباه کرده است.
شخصیتها هم هیچکدام روشن نیستند. پلیسی که شهاب حسینی نقشش را بازی میکند، هیچ کار خاصی نمیکند جز این که کمی نگران بچههای مظنون است و کمی هم از مظنون بازجویی میکند. یا نگاه کنید به داستان پدر خانواده که در نهایت هم مشخص نمیشود دقیقاً چه کاره است و چه میکند. از همه مهمتر شخصیت مادر است که نه انگیزهی قتلهایش مشخص میشود و نه معلوم میشود با چه حال و احوالی دست به این کارها میزند.
۳
شوهر مینا به خاطر قتل اعدام میشود اما مدتی بعد، وقتی قاتل اصلی خودش را معرفی میکند و مشخص میشود که شوهر مینا به اشتباه اعدام شده است. مینا سعی میکند خودش را جمعوجور کند تا این که سروکلهی مردی به نام رضا پیدا میشود که ادعا میکند به شوهر مینا بدهکار است و حالا آمده تا قرضهایش را صاف کند. اما رضا فراتر از پرداخت بدهی، تمام مشکلات مینا و فرزند ناشنوایش را تقبل میکند و این نشان میدهد او قصد دیگری دارد …
کند بودن البته به خودی خود، چیز بدی نیست اما کند بودنی که از روی تکرار و بیایدهگی به وجود بیاید، طبیعتاً بد است. با یک نگاه حتی گذرا هم میتوان پی برد داستان فیلم در همان نیم ساعت اول، چنان تکراریست که کند بودن، نه یک مشخصه، بلکه باید ضعف حساب شود. در واقع در همان نیم ساعت ابتدایی، فیلم خالی از خلاقیت است و مدام دور خودش میچرخد. با ورود رضا به داستان و گذشت چند دقیقه، میتوانیم حدس بزنیم او کیست و چه قصدی دارد. این هم خودش ضعف حساب میشود بهمخصوص که با آن قیافهی درهم علیرضا ثانیفر در نقش رضا که دائمالاخم است و کند حرف میزند و مثل مجسمهها میماند، میتوانیم حدس بزنیم کاسهای زیر نیمکاسه است؛ این مرد عذاب وجدانی چیزی دارد! حدسمان هم البته درست از کار در میآید و نیمهی دوم، آغاز رابطهی این دو است که البته باز هم میتوانیم حدس بزنیم به کجا خواهد رسید. البته فیلم قرار نیست ما را غافلگیر کند یا مبنایش چنین چیزی باشد، اما به هر حال باید منتظر چیزی باشیم که آن را پیشاپیش حدس زدهایم، پس دیگر چرا منتظر باشیم؟!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۴
یک دختر جوان، میان پرف و کولاک گرفتار میشود. او مجبور است برای شب را به صبح رساندن، به متلی بین راهی برود. در آن متل، با چند نفر آشنا میشود که مانند او گرفتار برف و کولاک شدهاند. زمانی که به شکلی اتفاقی در اتومبیل پارکشدهی جلوی متل، با دختری گروگانگرفتهشده مواجه میشود که به شکلی دردناک اسیرش کردهاند، با واقعیت ترسناکی مواجه میشود؛ یکی از افراد حاضر در متل، قاتل خطرناکیست…
یک بهاصطلاح تریلر هیجانانگیز که البته هیجان چندانی هم ندارد! فیلم هرچند جذاب آغاز میشود اما در ادامه از آن تبوتاب میافتد. غافلگیریهای بامزهای دارد که دوام چندانی پیدا نمیکنند و از جایی به بعد همهچیز قابلپیشبینی میشود.
۵
مارتین سالاس پلیسیست که مأموریت دارد همراه با چند پلیس دیگر، عدهای زندانی خطرناک و سابقهدار را به زندانی جدید ببرد. اما وقتی در بین راه، مردی ناشناس اتومبیل حمل زندانیها را ناکار میکند و به جان آنها میافتد، مارتین که در مخمصه گرفتار شده و همکارش نیز به دست مرد ناشناس کشته شدهاند، سعی میکند اوضاع را تحت کنترل در بیاورد…
فیلم از ایدهی تلفیق خط داستانی دزد و پلیس و یک ماجرای انتقامی، داستانی میسازد که هر چند قرار نیست چندان وارد جزییاتش بشویم و منطق و دلیل برایش بتراشیم، اما در نهایت با توجه به اینکه از جایی به بعد کش پیدا میکند و خستهکننده میشود، ذهنِ خستهی مخاطب به نکتههایی ریز گیر میدهد که در مجموع باعث میشود این فیلم کمی بیمنطق جلوه کند. به عنوان مثالی روشن، در صحنهای که مرد انتقامجو میخواهد آن زندانی جوان را با تیر بزند، معلوم نیست چرا جوان اصرار دارد، دقیقاً به همان سمتی بدود که در تیررس مرد انتقامجو است. یعنی در آن محوطهی وسیع و درندشت، به هر سمت دیگری میتواند بدود، اما عدل جایی ایستاده که در تیررس مرد انتقامجو باشد. اینجاست که میگویم وقتی مایهی فیلم از میانهی داستان کم میشود، ذهنِ ایرادگیر، دنبال منطق میگردد و خلاصه هم موفق میشود که فیلم را بدنام کند!
۶
عزیز، مرد میانسال غمگینیست که نه از شغل و نه از زندگی شخصیاش راضی نیست. گم شدن گردنبندی که دوستدخترش برای او خریده، اوضاع را بدتر هم میکند. در طرف دیگر، او همکاری به نام اربیل دارد که همسرش را از دست داده و در تنهایی و عصیان به سر میبرد. عزیز سعی میکند به اربیل کمک کند، در حالی که خودش زندگی ناموفقی دارد…
یک کمدی تلخ و جذاب دربارهی انسانهای تنها و تنهایی انسانها. شخصیتهای این فیلم، همگی تنها هستند و دنبال راهی میگردند تا بیکسی خودشان را جبران کنند. البته آنها بیش از آنکه از بیرون بیکس باشند، از درون تنها و تکافتاده به نظر میرسند. روایت داستان و پرداخت بصری کارگردانها گاهی من را یاد فیلمهای روی آندرشون سوئدی انداخت. ایدههای جذاب و در عین حال عجیبی که فیلمنامهنویسان نوشتهاند و کارگردانها پرداختهاند، در تاروپود اثر بهخوبی مینشیند و حسابی با ذهن مخاطب بازی میکند. مانند ایدهی عجیبی که طی آن، دوستدختر عزیز، بعد از اینکه متوجه میشود عزیز گردنبند اهداییاش را گم کرده است ، از مرد میپرسد که گردنبند را کجا گم کرده است و انگار که سوزنش گیر کرده باشد روی همین پرسش هم میماند و آن را مدام تکرار میکند. هیچکس هم نمیتواند او را از این تکرار بازدارد! در کل فیلم، او درون همان کافه نشسته و صبح تا شب همان پرسش را از عزیز میپرسد. عزیز به خانه میرود، میخوابد. صبح برمیگردد و دختر همچنان همانجا نشسته و همان پرسش را از عزیزی که حالا دیگر جلویش نیست، میپرسد. این ایدهی عجیب، بیش از پیش مبحث تنهایی آدمها را پررنگ میکند.
۷
قدیر که همراه پدر و برادر بزرگترش کارخانهی پارچهبافی را میچرخاند، در آستانهی ازدواج با اسما است. به نظر میرسد همهچیز خوب پیش میرود که با آسیبدیدگی و مرگ یکی از کارگران، اوضاع عوض میشود. قدیر و بقیه به این فکر میکنند که یواشکی قراردادی را بین خودشان و همسر کارگر درگذشته امضا کنند تا او مدعی چیزی نباشد. اما این اتفاق با وجود اطرافیان بهشدت خشمگین متوفی، کار سادهای نیست …
داستان فیلم بین دو طلوع میگذرد. طی بیستوچهار ساعت، قدیر باید تصمیمهای سرنوشتساز و مهمی در زندگی بگیرد که نهتنها آیندهی خودش، بلکه آیندهی همسر آیندهاش را نیز تحتالشعاع قرار خواهد داد. او که قیافهای آرام و محجوب دارد، ناچار میشود در فضایی پرتنش، بیمسئولیتیهای پدر و برادر بزرگترش را به دوش بکشد. او معمولاً کارهایی میکند که قلباً دوست ندارد و به اصرار دیگران است. از چیزهای کوچکی مانند ساز زدن بین خانوادهی اسما تا امتحان کردن تکهای شیرینی در قنادی. او به اصرار دیگران، این تجربههای کوچک را از سر میگذراند و با این ترفند ریز، قرار است به این نتیجه برسیم که انگار زندگی قدیر، چندان هم در دستان خودش نیست و مدام ناچار است برای این و آن کاری انجام دهد. فیلم با فیلمنامهای منسجم که البته در پایان چندان هم منسجم باقی نمیماند، و البته بازیهای خوب و چشمگیر بازیگران، موفق میشود منظورش را به مخاطب برساند و به بلوغ اخلاقی یک انسان نگاه بیندازد.
۸
لارا زنی اهل فنلاند است که برای بازدید از سنگنگارههایی تاریخی در شهری در روسیه به نام مورمانسک با قطار عازم آنجا میشود. او در طول مسیر با پسر جوانی آشنا میشود که باوجود اخلاق و رفتارهای نابههنجارش، ناچار است کوپهی شمارهی شش را با او تقسیم کند…
پرسش کلیدی فیلم از زبان جوان ادا میشود: «همین بود؟». لارا جواب میدهد: «همین بود». اما ما خیلی خوب میدانیم که خیلی چیزها بود. عشق بود، دوستی بود، حتی خیانت و دزدی و بیوفایی هم بود. اصلاً خودِ زندگی بود. «همین»، خیلی چیزها بود که بعد از پایان فیلم به آن میرسیم. کوپهی شمارهی ۶ با وجود سرمای سوزندهی محیط داستانش، گرم و جذاب است. فیلمی جادهای که سعی میکند در طول مسیر، نرمنرمک انسانهای ظاهراً سرد و سازشناپذیرش را کنار هم قرار بدهد. از یک طرف لارا به عنوان شخصیت اصلی داستان، با تمایلات همجنسخواهانهاش در فکر زن زندگیاش به سر میبرد و از طرف دیگر جوان هم با رفتاری خشن و بیتفاوت، اصولاً «کنارنیامدنی»ست. اما معجزهی سفر به سرزمینی ناشناخته و هممسیر شدن، همین انسانها را نرم میکند و به رفتارهایشان جهت میبخشد. انگار آن سنگنگارههای تاریخی بهانهای میشوند برای اکنونِ انسانهای سرگشته و عصیانزده و تنها.
۹
یحیی که جوان گوشهگیر و بیدستوپاییست تصمیم به ساختن رباتی میگیرد که با افکار او هماهنگ میشود و هر چیزی از پسش برمیآید. او اسم ربات را موسی میگذارد و این سرآغاز شهرت رباتیست که سعی میکند کارهای خیرخواهانه انجام دهد…
تلفیق پلیس آهنی و بتمن در دستان مصریها، تبدیل به فیلم ضعیفی شده که حرف چندانی برای گفتن ندارد. آدمهایش عین ربات هستند و رباتش تقریباً هیچی نیست. وقتی به چیزی بیش از بیست سال پیش برگردیم و به ربات پلیس آهنی نگاه کنیم، هنوز هم مرعوب میشویم و موسی در برابر آن، شوخی بینمکیست. ضمن اینکه خط داستانی کممایه و ضعیف فیلم هم هیچ کمکی به مخاطب نمیکند تا پیگیر ماجراها شود و در نهایت موسی که هیچی، حتی عیسی هم چارهساز نیست.
۱۰
برنیس نوهخواندهی فرماندار شهری در پسا آخرالزمان از خانه فرار میکند و سر از سرزمین ارواحِ سمت دیگر بزرگراه در میآورد. فرماندار برای اینکه به برنیس برسد یک سارق مسلح بانک را در ازای آزادیاش از زندان، مامور میکند تا که نوهاش را سالم بازگرداند. سارق بانک که بعدها او را «هیرو» خطاب میکنند وقتیکه پایش به سرزمین نفرینشدهی عاری از امید میرسد متوجه رازهایی از آن شهر میشود که مسیر اهدافش را عوض میکند…
فیلم حالوهوای عجیبی دارد و سیون سونو به عنوان یکی از متفاوتترین کارگردانهای ژاپنی، سعی میکند با تلفیق ژانرهایی نظیر وسترن و زامبی و سامورایی، فضایی مالیخولیایی خلق کند که مخاطب در تشخیص زمان و مکان عاجز بماند. فیلم بهخوبی موفق میشود با طراحی صحنهای فوقالعاده و استفاده از رنگ، ترکیب غریبی بیافریند که در عین حال چشمنواز باشد. فیلم در خیلی از لحظهها به هجو ژانرهای مورد اشاره میپردازد. مانند جایی که قهرمان، به جای راندن اتومبیلی سریعالسیر ترجیح میدهد سوار دوچرخهای قراضه شود و خود را به دختر گروگانگرفتهشده برساند. نیکلاس کیج این اواخر نشان داده که دنبال تجربههای جدید و عجیب میگردد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۱
جوی، خدمتکار جوان جدید خانهای اعیانیست. او که در گوشه و کنار خانه، موجودی ترسناک را ملاقات میکند، کمکم داستان گذشتهی زندگیاش با ساکنین این خانهی اعیانی گره میخورد…
فیلمی ترسناک از سینمای تایلند که با وجود کشآمدنهای فراوان داستان، ایدهی مرکزی ترسناکی دارد و بهناچار باید کمی منتظر ماند تا موتورش روشن شود. فیلم، سابژانر جن و روح را با سابژانر اسلشری در هم میآمیزد که نتیجهاش لیترلیتر خون است!
۱۲
آیهان که در انگلستان از فاتح پول زیادی قرض کرده بود، حالا با بازگشت به ترکیه مجبور است این قرض را برگرداند، اما مشکل اینجاست که چنین پولی در بساط ندارد. این موضوع در خانواده میچرخد و بین اعضا کدورت پیش میآورد…
داستان فیلم از یک صبح تا شب اتفاق میافتد و به شکلی کاملاً رئالیستی، وارد زندگی خانوادهای نیمهمذهبی در ترکیه میشود که برای پس دادن مبلغی هنگفت، دچار مشکل میشوند. دیالوگهایی بهشدت کارشده، به همراه ریزبینی نویسنده و فیلمساز در گفتار و رفتار و خصوصیتهای یک خانوادهی زیر متوسط ترک، تَرَک را به فیلمی جذاب تبدیل کرده است که نوید سینمای متفاوتی از ترکیه میدهد.
۱۳
دفنه دختر نوجوانیست که به دلیل سکتهی قلبی پدرش ناچار میشود به شهر محل زندگیاش برگردد. عمهی او سرطان دارد و در شرایط دشواری زندگی میکند. دفنه در عین حال که سعی میکند مراقب پدر باشد، تلاش میکند عمه را هم در این بیماری سخت همراهی کند تا اینکه یک روز متوجه میشود عمه خودکشی کرده است…
فیلم با ریتمی ملایم، در بستری از زیباییهای شهر ازمیر، هر چه جلوتر میرود حالوهوایی مرموزانه و عجیب پیدا میکند. پیچش غافلگیرکنندهی داستان و نقش دفنه در اتفاقهایی که میافتد، هراسناک به نظر میرسد، هر چند در ابتدا چیزی جز یک دختر غمگین با چشمهایی خسته و فرورفته که نمیتواند در امتحان رانندگی قبول شود، نمیدیدیم.
۱۴
آشنایی یک پسر رزمیکار و کمحرف با یک دختر نابینا اما شیطان و زیبا، منجر به عشقی آتشین میشود. عشقی که پسر سعی میکند با انجام مبارزههای مرگبار، پول عمل چشم دختر را جور کند…
یک داستان پر آب چشم رومئو و ژولیتوار که ایدهی اولیهاش آدم را یاد روشناییهای شهر چاپلین بزرگ میاندازد. فیلم مناسب نوجوانهای عاشقپیشهایست که دوست دارند در خیالات فرو بروند! همه چیزش درست و منجسم است اما در نهایت به درد همان نوجوانها میخورد!
۱۵
یک پدر و پسر بهشدت فقیر، با موجودی فضایی دمخور میشوند که میتواند کارهای خارقالعادهای انجام دهد. پسر برای رسیدن به آرزوهای خودش از این موجود استفاده میکند…
یک فیلم روان، بانمک و سرراستِ کودکانه دربارهی عزت نفس و رسیدن به آرزوها در عین فقر و نداری. فیلم سعی میکند با زبانی همهفهم و ساده، داستان شکست و پیروزی انسانهایی را نشان بدهد که میخواهند بازنده نباشند، اما نه به هر قیمتی.
۱۶
کانگ، مردیست که مشغول کار و زندگی خودش است و به هیچ عنوان نمیخواهد درگیر اعتصابها و درگیریهایی شود که در سطح جامعه در جریان است، اما یک روز ناچار میشود وارد این درگیری شود و بر علیه نیروهای نظامی قد علم کند…
فیلم به موضوع واقعی شورش بزرگی در دههی هشتاد میلادی در کرهی جنوبی میپردازد که طی آن شهروندان زیادی کشته شدند. مقابل هم قرار گرفتن شهروندان و نظامیان، موقعیتی را به وجود میآورد که کانگ، برخلاف میل باطنیاش، ناچار میشود وارد کارزار شود و برای رسیدن به حق و حقوق بجنگد. درامی سرپا و البته کمی کشدار که میتوانست کوتاهتر و موثرتر باشد.
۱۷
سارا بچهای در شکم دارد. او یک روز با زنی ترسناک مواجه میشود که انگار قصد دارد بچه را از شکم او بیرون بیاورد…
یک اسلشر خونبار که تماشایش برای خیلیها سخت خواهد بود. فیلمی سیاه از سینمای فرانسه که دل مخاطب را آشوب میکند. البته ای کاش داستانش هم به اندازهی جلوههای بصری و کارگردانیاش تأثیرگذار بود تا با اثر بهتری مواجه بودیم.
۱۸
یک بستنیفروش دیوانه، برای ساخت بستنیهایش، بچهها را قربانی میکند…
تنها فیلم فیلمسازی به نام نورمن آپستین، قرار است یک هارور/کمدی باشد که البته اینگونه نیست! ایدهی جالب فیلم در پس صحنههای مبتدیانه از بین میرود و آپستین نشان میدهد که در سینما استعداد خاصی ندارد. شاید به همین دلیل بود که دیگر قید فیلم ساختن را زد و از سینما محو شد!
۱۹
دلبر، براى نجات پدرش از چنگ دیو، حاضر مىشود در قصر او بماند. او ابتدا تحمل همنشینى با دیو را ندارد، اما آرامآرام علاقهاى قلبى به او حس مىکند…
نگاه معاصر ژان کوکتو به افسانهی دیو و دلبر، خیال و رئالیسم و سوررئالیسم را هم مخلوط میکند تا دیدگاه و سینمای خودش را روی آن سوار کند. اما واقعیت این است که چندان از فیلم خوشم نیامد!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲۰
مستندی دربارهی جادو و جادوگری در قرون وسطی …
فیلم به شکل جالبی موفق میشود با ارائهی نقاشیهای بهجامانده از کتابهای جادوگری قدیمی، به پیدایش رسم جادوگری در میان مردم بپردازد و از شیوهی رواج جادوگری حرف بزند. آنگاه با بازسازی آن دوران، به شرح اتفاقهایی که بر زنهای بینوایی که انگ جادوگری بر آنها زده میشد، میپردازد تا تصویری ملموس از حالوهوای ترسناک دورانی سیاه به نمایش بگذارد. در پایان به شکلی کاملاً علمی به این نکته اشاره میشود که چه تشابهاتی بین اعتقاد به جادو و جادوگری و بیماریهای هیستریک دوران مدرن وجود دارد تا به این شکل توضیحی منطقی برای اتفاقهایی که در دورانی تاریک و ترسناک بر سر انسانهای بیگناه آمد، پیدا شود.
سلام و خداقوت
ممنونم بابت معرفی فیلم
خیلی کوتاه بودن و قابل فهم
سلام و ممنون از شما
فیلم کودکان وحشتناک با کارگردانی ملویل و نوشته کوکتو رو اگر وقت کردید ببینید.هرحند خسته کننده هست و دیدنش کمی سخته و شاید خوشتون نیاد ! ولی فیلم مهمی هست.چون سورئال و رئالیسم و باروک و هزار تا چیز دیگه با هم ترکیب شده! آوانگارد! . برایم تجربه جالبی بود اما باز هم میگم خسته کننده میشه یکم.
کوکتو آدم خاصی بود به این جمله دقت کنید:
اگر خانه ام آتش بگیرد چه چیزی را با خودم بیرون می برم؟آتش را.(نقل به مضمون!)
خیلی هم عالی و ممنون
به مناسبت تهران آمدن دوست دوران دانشگاه ام، شبی را به سینما و دیدن فیلم تی تی اختصاص داده ایم. دوستم سجاد، آنچنان اهل سینما نیست اما فیلم دیدن را دوست دارد. اصلا اساس دوستی ما بر سر اکران فیلم “هیس دخترها فریاد نمیزنند” در دانشگاه رقم خورده است.
من فیلم تی تی را دوست نداشتم. به سجاد توضیح میدهم که فیلم مدام بین امر رئال روستایی و فرمول بندی های بلندپروازانه اش تاب می خورد و این موضوع مرا اذیت میکند. سجاد اما ساده تر به قضیه نگاه میکند. او فیلم را دوست نداشته چون حسی در او ایجاد نکرده است. البته سکانس مطربی و رقص هوتن شکیبا در میانه فیلم را دوست داشته اما این بنظرش کافی نبوده است. فارغ ازینکه من هم مثل دامون عزیز با فضای فانتزی اخته فیلم، سرخورده شده ام، گویی جان کلام نزد سجاد است. ما فیلم را دوست نداشته ایم چون فیلم در ما حسی ایجاد نکرده است.
درود بر شما و دوستتون