غمگین و دلفریب
هیو یونگ، دختر نوجوانِ افسارگسیختهایست که پدرش تصادف میکند و به این شکل او در چرخاندن رستورانی که مستأجرش هستند و تنها راه درآمد آنهاست، عاجز میماند. طبلکارهای پدر هر روز پاشنهی درِ رستوران را از جا درمیآورند و از سوی دیگر او متوجه میشود که تصادف پدر، در واقع مشکوک است…
فیلم با داستانی که قرارش را بر حل معمای تصادف پدر گذاشته، طی روندی جذاب، زندگی دختری یاغی را به تصویر میکشد که دوست ندارد به هیچ عنوان کوتاه بیاید. بازی کیم هیو یون در نقش دختر داستان، بینظیر است. نگاههای بُرنده و غالباً خشمناکش که تنها در برخورد با برادر کوچکش مهربان و آرام میشود، نوع لباس پوشیدن بیقیدوبندش، تتویی که روی دستش کشیده و در اوایل داستان سعی میکند با یک آستین بپوشاندش، تمام این موارد از او شخصیتی خللناپذیر و قوی میسازند که در پی حق خودش و برادر کوچکش و البته از جایی به بعد، پدر بیچارهاش میرود.
نکتهی جالب اینجاست که کارهایی که او قصد به سرانجام رساندنشان را دارد، به دلیل جثهی ریز و زور کمش هیچگاه به نتیجه نمیرسد. او هر چهقدر هم که عزم جزمی داشته باشد، اما به شکل واقعگرایانهای توانایی برخی کارها را ندارد و همین نکته است که دختری روی بولدوزر را به فیلمی غمگینانه و دلفریب تبدیل میکند. به عنوان نمونه، وقتی هیو یونگ میخواهد رییس پدرش را با چاقو زخمی کند، در نهایت بادیگاردهای رییس مانع او میشوند و در این کار ناکام میماند. یا وقتی میخواهد پولی را که نوچههای رییس برای رشوه به او دادهاند آتش بزند، پیتی را پر از بنزین میکند تا به خانهی رییس بیاید و آن پولهای رشوه را وسط خانهی او آتش بزند. اول از همه اینکه زورش به پیت نمیرسد و مجبور میشود بنزینش را تا نیمه خالی کند. بعد هم که با مصیبت، پیت را تا وسط خانهی رییس میبرد، این بار فندک روشن نمیشود و تا بیاید فندک را روشن کند، آدمهای اطرافش او را میگیرند و اجازهی چنین کاری به او نمیدهند. در تمام این موارد، از همان اول هم پیداست که او با آن جثهی ریزهمیزه کاری از پیش نخواهد برد، اما اصرار او برای انجام کاری که احتمالاً خودش هم میداند موفق نخواهد شد، موجب غمگینی و در عین حال دلفریبی فیلم میشوند.
ابتدای امر، هیو یونگ، بدقلق و شرور به نظر میرسد. آن اوایل در حالی میبینمش که علناً هیچ کمکی در چرخاندن چرخ رستوران نمیکند. اما هر چه که جلوتر میرویم، ماجرا برعکس میشود. متوجه میشویم اتفاقاً هیچکس به اندازهی او به فکر اطرافیان و بهخصوص پدرش نیست. رابطهی پدر و دختری، یکی از خطوط داستانیایست که نویسنده و کارگردان آن را بهخوبی پرورش میدهد. رابطهای که خوب شروع نمیشود، اما خوب به اتمام میرسد. دختر هر چه پیش میرود احساس میکند به پدرش نزدیکتر شده است، چون با دنبال کردن سرنخها به این نتیجه رسیده که پدر بدبخت در اوضاع و احوال فلاکتبارش تقصیری ندارد. هر چند او در اوایل فیلم که با پدر میانهی خوبی ندارد به او میگوید: «چرا دست از سر بدبختی برنمیداری؟»، اما هر چه جلوتر که میرود متوجه میشود انگار این بدبختیست که دست از سر پدر برنمیدارد. از این طریق او به کشف مهمی نایل میشود که در مسیر داستان، باید خودش را به آب و آتش بزند که حالا دیگر نهتنها حق خودش از این دنیا، بلکه حق پدر و برادرش را هم بگیرد. سکانسی که بادیگاردهای رییس، دختر را از اتاق رییس بیرون میاندازند، به موازات صحنهای دیگر که پدرش را از نزد رییس بیرون میکنند پیش میرود تا به این شکل همسانی ظریفی بین او و پدرش شکل بگیرد.
دختر خیلی زور میزند و تلاش میکند اما طبیعیست که در این دنیای پرهرجومرج کاری از دستش برنیاید. او برای این اوضاع و احوالی که پیش آمده، بیش از حد کوچک است. اما این دلیل نمیشود که جسارت زیادی برای رسیدن به هدف مورد نظرش به خرج ندهد. همین جسارت و شجاعت و بیباکیست که باعث میشود بهراحتی پشت یک بولدوزر بنشیند و مانند یک رانندهی بولدوزر حرفهای از پس امتحانش بربیاید؛ کاری که در انتهای داستان بار دیگر و اینبار به شکل معناداری انجام میدهد تا نتیجهی اصلی حاصل شود. او در این دنیای بلبشو که بالادستیهای بیرحم، برای رسیدن به پول بیشتر سر ملت را کلاه میگذارند و زندگی روزبهروز سختتر میگذرد، به دنبال گرفتن حقش است؛ حالا چه از چند دختر همسنوسال خودش باشد که اذیتش کردهاند و چه از نامزد ریاستجمهوری با کلی بادیگارد.
درود
میشه توضیحی درباره سکانس آخر بدید؟ بالاخره پول بیمه به کی رسید؟ آیا پدر هدفمند خودکشی کرده بود که پول بیمه به خانواده برسه؟ یا پول بیمه هدر رفت؟
پدر خانواده وقتی متوجه شد که دیگه هیچ چاره ای نداره و تو اون اوضاع از سر مستی با ماشین زده به یه نفر واقعا خودکشی کرده تا حداقل با مرگش برای بچه هاش پول درست کنه.