قهرمانِ سکوت و سیر و سلوک
.
رابرت مککال بهتنهایی یک کارخانهی شرابسازی جنایی در سیسیل را پاکسازی میکند. او موفق میشود این مکان و آدمهای منفی حاضر در آن را نابود کند، اما در نهایت توسط یک پسربچه از ناحیهی کمر زخمی میشود. طی یک اتفاق، مککال به شهر کوچک ایتالیایی میرسد، جایی که او را به عنوان یک عضو جدید از خودشان میپذیرند. اما ساکنان محلی نیز مشکلات خاص خود را دارند و یکی از اصلیترین آنها فشار مافیای محلی کامورا است. مککال قصد ندارد چنین رفتاری را از جانب مجرمان تحمل کند اما ابتدا باید قدرت خود را بازیابد تا بتواند مبارزهای شایسته انجام دهد…
با اکشنی نامتعارف طرف هستیم. این بار روح فضا و آن شهر کوچک زیبای ایتالیاییست که مخاطب را مسحور میکند. قهرمان داستان، مرد کتابخوان، ظریف، باشعور، وسواسی و تمیزِ ما، توسط شلیک یک پسربچه، به بستر بیماری میافتد. بعد از آن هر چه که هست، سیر و سلوک این مردِ زخمخوردهی حالا دیگر سنوسالدار است که تلاش میکند کوچهپسکوچههای آن شهر زیبا را یاد بگیرد و در عین حال با طی کردن آنها، بالا و پایین رفتن از پلههای فراوانش، تنفس هوای پاک و همیشهآفتابیاش و تماشای مناظر زیبایش، هم جانی دوباره بگیرد و هم انگار زندگی گذشتهاش را مرور کند. رابرت مککال، این بار هم دست به خشونت میزند اما اصل ماجرا روند خوب شدن اوست. او بدیهایی که در حق مردم گرم و صمیمی و سالم شهر میشود را مانند چشمی ناظر، از گوشه و کنار تماشا میکند و هیچ نمیگوید. ما میدانیم او چه نقشههایی در سر دارد، اما صبر میکنیم. چهرهی صمیمی، گرم و آرام دنزل واشنگتنِ عالی، این اجازه را به ما میدهد که مکث کنیم و همراهش به گردش در تاریخ و زیبایی بپردازیم. اکولایزر ۳ فیلمیست دربارهی آن شهر کوچک ایتالیایی که آغوشش را برای مردی گوشهگیر و باطمانینه باز میکند. آن شهر و ریزهکاریهایش، انگار برآمده از روح رابرت مککال است. اصلاً انگار خودِ اوست. همانقدر تمیز، همانقدر بااحساس، همانقدر ظریف.
سیروسلوک مردِ زخمخورده در آن شهر زیبای دنج، این اجازه را به او و البته به ما میدهد که همراهیاش کنیم. به یاد بیاورید آن کافهی کوچک و جمعوجور شهر را که محل استراحت و یک جورهایی پاتوق رابرت است. نگاه آرام او به آدمهایی که در کافه نشستهاند و مشخص است از زندگی لذت میبرند، دروازهایست برای ورود به ذهنیات این قهرمانِ تنها و اصیل؛ او عاشق این آرامش و زیباییست. در سریهای پیشینِ اکولایزر به اندازهی کافی با رابرت مککال آشنا شدهایم. میدانیم چه خصوصیتهایی دارد. خبر داریم او دوست ندارد دست به خشونت بزند، جز در زمانی که ناچار باشد. اصلاً یک مردِ تنهای کتابخوان را چه به خشونت؟! او آرامش میخواهد. در سری اول این مجموعه، تصویر کتاب خواندنِ او در آن کافهی شبانه، تابلوی ادوارد هاپر را به ذهنم میآورد: «شبزندهداران». دراین تابلوی غمانگیز، آن شیشهی سراسری که محیط داخل کافه را از بیرون جدا میکند، چیزیست که در سری اول اکولایزر هم میبینیم. آن تابلو و این نماهای مکرر از شبزندهداری رابرت و مراسم کتابخواندنش، از همان آرامش خبر میدهد. آرامشی که البته در پسش نگرانی و غم هم نهفته است.
رابرت در آن شهر زیبا، قهرمان تنهاییست که نهتنها برای خودش آرامش میخواهد، بلکه برای دیگران هم چنین آرزویی دارد. مثل همیشه، هر جا که دستش برسد، به آدمهای زخمخورده و آسیبدیده کمک میکند و به این شکل شخصیتِ جذابش، از همان سری اول تا اینجا، عمق و مفهوم بیشتری پیدا میکند. او قهرمان هست، اما بتمن و سوپرمن نیست. تیر خوردنش از سوی یک پسربچه، همین مفهوم را به ذهنم میرساند. قدم زدنهای بیامانش در شهر، حاصل آرامش روحیاش نیز هست. او قهرمانِ زور بازو، حرکات خشن و شلیکهای بینقص نیست. اصلاً روندِ شخصیتپردازی رابرت مککال، از همان سری اول، چنین پایهریزی نشده است. رابرت مککال، قهرمانِ سکوت و سیر و سلوکی درونیست، به همین دلیل است که سری سوم این مجموعه، بیش از دو سری پیش، روح بزرگ این شخصیت را بازنمایی میکند. روحی که انگار در تاریخ گره خورده است.
مثل همیشه عالی و مفید
ارادت