برای شادیِ روحِ مرحوم سوسای اویاما صلوات!
حسن خوشنود معلم مدرسهایست که عرفان، پسرِ مهتاب، در آن درس میخواند. حسن در عین حال، مربی کاراته است و در باشگاهِ استیجاری خودش به جوانان کاراته و البته راه زندگی میآموزد. مهتاب، عرفان را در باشگاه حسن ثبت نام میکند چون دوست دارد پسرش برعکس همسرش که در زندان است، فردی قوی و متکیبهنفس بار بیاید. آموزش کاراته برای عرفان سخت میگذرد و سختگیریها و انضباطِ خشک حسن هم قوز بالای قوز است. نتیجه کار، شکایت عرفان به مهتاب میشود. مهتاب به مدرسه محل تدریس حسن میرود تا با او جلسهای برگزار و شکایت پسرش را پیگیری کند اما با حرفهای بهشدت درست حسن، یک دل نه، صد دل عاشق او میشود. البته حسن هم در همان جلسه عاشق مهتاب میشود. در این میان، مردی مرموز به نام شاهرخ هم مدام از راه دور مهتاب را میپاید. او ارتباطی با مرتضی مجاور، همسر در حبسِ مهتاب، دارد …
از همان زمانی که در تیتراژ آغازین، جلوی نام بازیگرانی نظیر رضا صفاییپور و حسن رضایی، به جای «سایر بازیگران» نوشته میشود: «خاطرهسازان» و در ادامه جلوی نام جمشید هاشمپور لقبش، یعنی «آریا»، میآید، پی خواهیم برد که فیلمساز چه سودایی در سر دارد. انگار کل فیلم و داستانِ بارهاگفتهشدهاش، تنها بهانهایست برای پرداختن عادل تبریزی به سینما. و این برای اولین فیلم یک کارگردانِ جوان، چالشبرانگیز است. حتی پرداختن به حس نوستالژیک دهه شصت و هفتاد نیز انگار بهانهایست تا باز هم در پس آن عشق به فیلم و سینما و ستارههای آن زمان احیا شود. در واقع خوب که به داستان نگاه کنیم، ارتباط چندانی بین ایده اولیه، ماجرای حسن و عشقش به مهتاب و سایر اتفاقها، با موضوع سینما و فیلمهای محبوب آن سالها و ستارههایی نظیر جمشید آریا، پیدا نمیکنیم. حضور خودِ عادل تبریزی، در سکانسهای پایانی، آنجا که حسن بعد از پلمب شدن باشگاه و اخراج شدن از مدرسه، بیکار میشود و در نهایت گذارش به پشت صحنه فیلم میافتد و باید نقش بدلِ جمشید آریا را بازی کند، کاملاً نشان میدهد که تبریزی، یک عشقِ فیلم واقعیست و به ستارههای سالهای دور سینمای ایران ارادت خاصی دارد. حضور کوتاه حسن رضایی و رضا صفاییپور و البته جمشید آریا با آن کله طاس، بیش از پیش صحت ادعای من را ثابت میکند؛ کل فیلم برای همین صحنه و ابراز ارادت کارگردان به آن ستارهها ساخته شده است. اگر همچنان حرفم را قبول ندارید، باید عرض کنم شخصیتی در فیلم هست به نام فردین هاشمپور، که گویا پسرعموی جمشید هاشمپور است! نقش این دکتر را خودِ جمشید هاشمپور بازی میکند. مهتاب، در کلینیک او به عنوان پرستار کار میکند. آشنایی فردین هاشمپور با خانواده مهتاب است که مسبب حضور حسن در پشت صحنه فیلم و در قامتِ بدل جمشید هاشمپور میشود. نه شخصیتیست که کاربردی داشته باشد، نه اصلاً پرستار بودن مهتاب تأثیری در داستان میگذارد و نه ارتباط آنها با هم شکل درستی پیدا میکند. نکته فقط این است که برسیم به عشقبازی با سینما در اولین ساخته سینمایی.
فیلم خیلی دیر شروع میشود. از آشنایی اولیه مهتاب و حسن تا رسیدن آنها به هم، نزدیک به چهل دقیقه، اتفاق خاصی نمیافتد و تکرار مکرر لحظههایی نظیر حضورهای ناصرملکمطیعیطورِ شاهرخ و زیرنظر گرفتن رفتوآمدهای مهتاب، تأثیر مستقیمی بر این بیاتفاقی است. اما از زمانی که آشنایی اولیه، به عشق ختم میشود و حسن و مهتاب تصمیم میگیرند به هم نزدیک شوند، تازه موتور درام راه میافتد. این میان اشارههای ریز و درشت به عناصر نوستالژیک دهههای شصت و هفتاد، یکی از عوامل پیونددهنده مخاطب با فیلم هستند. عناصری که هر کدام از مخاطبها با آنها خاطرهای دارند و این شیوهایست که در سینمای ایران کاربرد فراوانی دارد؛ نوستالژیبازی به شکلی که مخاطب در ذهنش این جمله را با حسرت تکرار کند: «چه روزایی بود!» شوخیهای کلامی و موقعیتی هم یکی دیگر از عواملی هستند که مخاطب را سرگرم میکنند. هر چند برخی از ایدههای فیلم، مانند ماجرای عروسی، پخش موزیکهای «مشکلدار» و بعد حضور پلیس و «برادران»، آنقدر دستمالیشده هستند که دیگر آدم را به خنده نمیاندازند.
اما اجازه بدهید از سوسای اویاما بگویم چون رابطه مستقیمی با پیام فیلم دارد. از ایشان به عنوان قویترین رزمیکار تاریخ یاد میشود. او سبک کیوکوشین را بنیانگذاری کرد. آقای سوسای اویاما، در تمام مبارزههایش پیروز بود. معروف است که میگویند یک بار طی سه شبانهروز با سیصد نفر به مبارزه تنبهتن پرداخت و بر همه آنها پیروز شد. حتی میگویند یک بار طی مبارزه با یک گاو وحشی، طرفِ برنده داستان بود. حالا در گیجگاه، حامد بهداد، یعنی همان حسن، برای روحِ او صلوات ختم میکند! حسن، کیوکوشین را مشابه زندگی میداند. او صریح و محکم و بیتزلزل به نظر میرسد و بهداد این خصیصهها را با کلام محکمی که از دهانش خارج میشود (و بخشی از ویژگی شخصیتی خودش نیز هست)، اخم اندکی که همیشه در چهره دارد و البته حرکات تند بدن، به بیننده منتقل میکند. او قرار است «مرد» باشد و پسر نوجوان داستان را هم «مرد» بار بیاورد.
جملهای که در ابتدای داستان، حسن از زبان استاد سوسای اویاما نقل میکند، کلید ورود به جهان معنایی اثر است. او از قول استاد میگوید: «برای اینکه بزرگ باشی، ابتدا باید کوچک باشی.» این دقیقاً کاریست که خودش هم در انتهای داستان انجام میدهد. او که همهچیزش را از دست داده است، به عنوان بدل جمشید هاشمپور وارد صحنه فیلم میشود و آنجا حسابی کتک میخورد. سپس برای اینکه آبروی مرتضی (پدر عرفان) را بخرد، اجازه میدهد مرد هم او را کتک بزند. در واقع هر چه پیش میرویم، حسن طبق آموزههای استادش، کوچک میشود تا بزرگ بماند. روند تغییر رفتار بهداد هم جالب توجه است؛ هر چه در داستان پیش میرویم، او خمودهتر و آرامتر میشود. دیگر از حرکات انفجاری و ریتم تند و محکم صحبت کردنهایش خبری نیست. انگار کمکم به آرامشی درونی میرسد. انگار آن چیزهایی را که قرار بود به شاگردانش (چه در باشگاه کاراته و چه در مدرسه) تعلیم بدهد، به خودش میآموزاند تا به یاد داشته باشد، آدمها اول باید از خودشان شروع کنند، کاری که استاد سوسای اویاما میکرد.
نگاه حسن به آینه چندتکهشده خانه و انعکاس پارهپاره تصویر او روی آینه، از همان کوچک شدن حرف میزند. کوچک شدنی که البته در آن بزرگی هست. با این نمای درست، و در ادامه با قدمزنی زیر باران، تصویر بالغشده انسانی را میبینیم که از همهچیز خالی شد تا به رستگاری برسد؛ باشگاهش را از دست داد، از مدرسه اخراج شد، در پشت صحنه کتک خورد و حتی همانجا موهایش را هم از دست داد. انگار هر چه جلوتر آمد، سبک و سبکتر شد تا به هیچ برسد. اشاره مهتاب به زخم سر و صورتِ او، اشاره کنایهآمیز و تلخیست. در صحنههای پایانی، حسن که بعد از بازی در نقش بدل جمشید هاشمپور، لتوپار به خانه برگشته است، سعی میکند عادی رفتار کند اما به هر حال نمیتواند جای زخمها را بپوشاند. مهتاب با خنده و با اشاره به کبودیها، تصور میکند اینها بر اثر گریم به وجود آمدهاند. حسن هم که گفتم حالا دیگر آرام شده است، چیزی نمیگوید و در واقع با این سکوت انگار حرف مهتاب را تأیید میکند.
گیجگاه به عنوان فیلم اول یک کارگردانِ جوانِ عشقِ سینما، اثر قابل قبولی است. میتوان چند لحظه مفرح در بین سکانسهایش پیدا کرد و لبخند زد. میتوان چند شوخی بانمک در بین صحنههایش دید و کمی تفریح کرد. میتوان ناپختگیهایش را نادیده گرفت. چه میگویند؟! «فیلمِ شریف»؟! نمیخواستم از این اصطلاح دستمالیشده استفاده کنم ولی در نهایت گویا چارهای نیست؛ پس گیجگاه فیلم شریفیست که سعی میکند هم داستان تعریف کند، هم پیامی منتقل کند و هم به اندازه دهانش حرف بزند. این خوب است!
پاسخ دادن