بخشی از داستان کوتاه « از رنج آگاهی » اثر هارتموت لانگه

با خود اندیشید: (( چرا این زندگی همیشه چیزی است که خودکفایی ندارد؟ مثل ساعتی می ماند که تو ناچاری کوکش کنی، چون که تنها و تنها در زیر عذاب کشش و تنش است که چرخیدنش شدنی است. ما آن پدیده ی ناسازیم که آن فرصت کوتاه میان زادن و مرگ را باید که بجنگیم تا به دست بیاوریم. وانگهی نفرین شده ایم که بر این مسئله آگاه هم باشیم. ))

 توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: سال ها پیش، از این نویسنده ی آلمانی، مجموعه ی داستان کوتاه « حمایت از هیچ » را خوانده بودم که به دلیل داستان های تأثیرگذار و فضای خاصی که داشتند، نام لانگه در ذهنم حک شده بود تا اینکه برخورد کردم به  مجموعه ی « فرجام نیچه » که حاوی داستان های کوتاهِ دیگری از این نویسنده ی صاحب سبک است. جذابیتِ این مجموعه ی داستانِ تخیلی ـ تاریخی این است که وارد زندگی آلمانی های نامداری مانند نیچه و گوبلز ( وزیر تبلیغات هیتلر ) و فون کلایست ( نویسنده ی شهیر آلمانی ) شده و از دریچه ی جدیدی به بخشی از زندگی آن ها نگاه کرده و گاه حتی آن ها را وادار ساخته خودشان با واگویه های ذهنی شان، داستان را روایت کنند. این کتاب هر چند به تأثیرگذاری « حمایت از هیچ » نیست اما بهرحال مجموعه ی مغزداری ست که خواندنش مطمئناٌ بی فایده نمی تواند باشد.

بخشی از داستان « خانم بیگزبی و پالتوی سرهنگ » اثر رولد دال

بعد با خود فکر کرد، باید وادارش کنم طرز لباس پوشیدنش را عوض کند. لباسهایش خیلی مسخره است. زمانی از کتهای یقه ایستاده شش دکمه مدل ادواردی او خیلی خوشش می آمد، اما حالا به نظرش خنده دار بود. همین طور آن شلوارهای تنگ لوله تفنگی. این لباسها به قیافه های خاصی می آمد و با صورت استخوانی و دماغ دراز و چانه بفهمی نفهمی جلو آمده او هیچ تناسبی نداشت. قیافه او با آن لباسهای از مدافتاده تنگ و چسبان شبیه به کاریکاتورهای سام وِلِر بود. احتمالاًً به نظر خودش فکر می کرد شبیه بو برومل است. واقعیت این بود که او در مطب همیشه در حالی که دکمه های روپوش سفیدش باز بود به استقبال مریضهای زن می رفت. و به طور مبهم می خواست به آنها بفهماند که از لاس زدن هم بدش نمی آید. اما خانم بیگزبی او را بهتر می شناخت. او فقط پُز می آمد و اداهایش واقعیت نداشت. اداهای او در ذهن خانم بیگزبی طاووسی را تداعی می کرد که با افاده در چمن می خرامد و نصف پرهایش ریخته است. یا یکی از آن گلهای بی معنی که لقاحشان را خودشان صورت می دهند، مثل قاصدک. قاصدک برای کاشت دانه خود احتیاج به لقاح ندارد و همه آن گلبرگهای زرد درخشان، بی فایده و بی مصرف اند، قمپزدرکن و غلط انداز.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مروارید » اثر جان شتاین بک

ـ این چیزی که پیدا کردی فقط شره. مال شیطونه. این مروارید، مثل گناهی است که به ما چسبیده. بلای جونمونه! به خاک سیاهمون می نشونه.

و جیغش گوش خراش بود.

ـ بیندازش دور، کینو! بیا زیر سنگ خردش کنیم. بیا خاکش کنیم، طوری که ندونیم جاش کجاست. بیا باز بیندازیمش تو دریا. اسباب مصیبته. بدبختمون می کنه.

و لب ها و چشمانش در روشنایی شمع پیدا می کند که ترس در آن فریاد می کشید.

اما صورت کینو آرام و ذهنش روشن و اراده اش استوار بود. گفت:

ـ این ستاره بخته! پسرمون باید بره مدرسه! باید این کوزه ای رو که زندونمونه بشکنه، خلاصمون کنه!

خووانا فریاد می زد:

ـ بدبختمون می کنه! بچه مونم راحت نمی ذاره!

کینو گفت:

ـ هیس! دیگه حرف نزن. فردا صبح می فروشیمش. اگرم مال شیطون باشه از شرش خلاص می شیم. فقط خیرش برامون می مونه! خب، حالا دیگه ساکت شو!

       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « سه مرد در یک قایق » اثر جروم ک. جروم

جورج گاهی به قدری عاقلانه حرف می زند که آدم تعجب می کند. مثلاً این حرفی که زد خیلی عاقلانه بود. حرف او نه تنها درباره سفری که ما می کردیم درست بود بلکه درباره سفر بزرگ نیز صدق می کند. چقدر اشخاص هستند که در این سفر قایق خود را با اثاث زاید و آرایش های نامطبوع و بازیچه های طفلانه پر می کنند و قایق به قدری سنگین می شود که بازو توانایی کشیدن آن را ندارد. استراحت و آرامش بر چنین اشخاصی حرام است و این ها وقت آن را ندارند که امواج خفیف رودخانه و گل و گیاه کنار آن را تماشا کنند و یا جنگل های سبز و طلایی و درختان رنگارنگ را به دقت بنگرند و از هر برگی داستانی بخوانند. چقدر خوب است که قایق زندگی سبک و فقط مایحتاج و چیزهای مفید در آن جمع باشد. مثلاً یک خانه راحت با خوش گذرانی های ساده آن و یکی دو رفیق حسابی. یک نفر که شما را دوست داشته باشد و شما او را دوست بدارید. یک گربه، یک سگ، یکی دو عدد پیپ، به قدر کافی خوراک و به قدر کافی پوشاک و قدری بیشتر از کافی نوشابه، آن وقت خواهید دید که کشیدن قایق چقدر آسان است و قایق زود وارونه نمی شود و اگر وارونه شود عیبی نمی کند چون اثاثیه محکم و ساده از آب آسیبی نمی بینند. آن گاه وقت خواهید داشت که نه تنها کار بکنید بلکه بیندیشید و به زیر و بم آهنگ مقدس که از قلوب بشر برمی خیزد گوش فرا دارید.

       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از مجموعه ی داستان « دوباره از همان خیابان ها » اثر بیژن نجدی

داروخانه شلوغ بود. مردی بقیه پولهایش را می گرفت. صدای سرفه می آمد. مرتضی شانه های مردم را کنار زد و خودش را به پیشخوان رساند.

ـ آقا استن دارید؟

دکتر گفت: نه، حسن زاده کیه؟

مرتضی گفت: خواهش می کنم آقای دکتر.

دکتر گفت: حسن زاده، گفتم که نداریم.

زنی دستش را از لای چادر بیرون آورد. دستی که ترک برداشته و سفیدکِ صابون لای انگشتانش پاک نشده بود. با ناخنهای حنا گذاشته دراز شد و یک بسته دارو را گرفت.

مرتضی گفت: دکتر من از کجا می توانم استن …

دکتر گفت: شما دارید گریه می کنید؟ به خاطر استن؟ دارید گریه می کنید؟

پیشخوان را دور زد.

مرتضی به شیشه بزرگ داروخانه تکیه کرده بود. مردم کمک کردند و مرتضی را به پستوی پشت داروخانه بردند.

از موهای ملیحه آب می ریخت.

مرتضی را روی جعبه های پنبه نشاندند.

مادر ملیحه روی بوی کافور صورتش را پاک می کرد.

دکتر گفت: به خاطر استن؟ خدای من … اصلاً نمی فهمم.

مرتضی سه چهار کلمه حرف زد.

دکتر روپوش سفیدش را در آورد.

یک قرص دیازپام را به مرتضی داد.

ـ اینو بخورین.

مرتضی با آب همان لیوانی که قرص را خورد، صورتش را هم شست و با خیسی صورتش به دکتر نگاه کرد که با شیشه کوچکی بالای سرش ایستاده بود.

دکتر گفت: پاشین من شما را می رسونم.

توی ماشین. مرتضی شیشه را باز کرد و در بوی تندی که اطرافش را پر کرده بود، عق زد، سرش را از ماشین بیرون آورد و استفراغ کرد. مردم پیاده سرشان را برگرداندند.

ملیحه گفت: مامان می گفت مهری حامله است بوی سیگار که بهش بخوره بالا میاره.

در زردیِ وادی، ردیف درختها دیده نمی شد.

مادر ملیحه شیشه استن را به زنی داد که چکمه پوشیده بود و آستینهای بالا زده ای داشت. زن مانیکور را پاک کرد.

دستهای ملیحه آنقدر سفید و ناخنهایش طوری بلند و کشیده بود، طوری تمیز شده بود که توانستند ملیحه را دفن کنند.

                           

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم