حرص
خلاصهی داستان: رابینسون که بعد از سی سال خدمت در زیردریایی از کار اخراج میشود، همه چیزِ خود را بربادرفته میبیند. او که حالا نه خانوادهای دارد و نه شغلی، به دنبال کار میگردد تا اینکه یکی از دوستانش پیشنهاد عجیبی به او میدهد: رفتنِ دوباره زیرِ دریا و پیدا کردنِ یک زیردریایی با بارِ شمش طلا که قبل از شروع جنگ جهانی از سوی استالین برای هیتلر به عنوان قرض فرستاده شد و با شروع ناگهانی جنگ، زیرِ دریای سیاه به دستِ فراموشی سپرده شد. رابینسون گروهی خبره را جمع میکند تا زیردریایی مذکور را بیابد …
یادداشت: صحنهای که رابینسون قبل از بستنِ درِ زیردریایی به آسمان آبی نگاه میکند و دوربین با تأکیدی دوچندان، بسته شدنِ در را نشان میدهد، میفهمیم که ما هم قرار است مانند این آدمهای از کارافتاده و بهمریخته، در فضایی بسته و نیمهتاریک گیر بیفتیم. فضایی که در ذات خود بسیار کلاستروفوبیک مینماید و چنان آدمهایش را تحت فشار میگذارد که میتوانیم این را در چهرهشان بخوانیم. اما نویسنده و طبعاً کارگردان هوشمند اثر راهی یکسر متفاوت از آن چیزی که در داستانهای حادثهای و مشخصاً در شاخهی فیلمهای «زیردریایی» میبینیم طی میکنند. در فیلمهای دیگرِ این شاخه که معروفترینش شاید «زیردریایی» ولفگانگ پترسن باشد، بارها دیدهایم که خدمه در میانهی کارزار جنگ که بالای سرشان روی خشکی میگذرد، تلاش میکنند از مهلکه بگریزند، اما در این فیلم سالهاست که جنگ تمام شده و نکتهی اصلی این است که جنگی تن به تن، در محیط بستهی زیردریایی شگل گرفته است. جنگی که حرص و آز و طمعِ آدمها آن را رهبری میکند.
معرفی رابینسون، اینکه از کار اخراج میشود، اینکه مدتهاست خانوادهاش را ندیده و حالا مردیست تنها، اینکه بیپول است و دربهدر دنبال کار میگردد، همهی این مشخصات، همان دقایق اولیه برای بیننده روشن میشود و خیلی سریع هم گره اصلی افکنده میشود و بعد نوبت میرسد به معرفی گذرای اعضای گروه و سپس حرکت زیردریایی؛ یک شروع خوب و خوشریتم و جذاب که بیننده را برای بخش زیرِ آب آماده میکند.
طبیعتاً پیش بردن درام در محیطی بسته کار سادهای نیست. در این بخش، قطعات داستانی با روندی صعودی، لحظه به لحظه، ما را برای اوج قصه آماده میکنند؛ از همان لحظاتِ آغازین، فریزر، غواص گروه که در همان معرفی ابتدایی آدمی روانی خوانده شده بود، شروع میکند به ایراد گرفتن از غذای آشپز روس و البته هموست که به دوستانش میگوید سهم بیشتری از طلاها میخواهد. کمکم بوی طمع در فضای زیردریایی پخش میشود. با عود کردن مشکل روانی فریزر و کشتن یکی از خدمههای روس، تشنج بین آدمها بیشتر میشود و در این میان، به گِل نشستن زیردریایی، تلاش برای بلند کردن آن، تلاش برای منتقل کردنِ طلاها به زیردریایی، گذراندن آن از بین صخرهها و … مانند پاساژی عمل میکنند که جذابیت اثر را تا پایان حفظ مینمایند. اما اینها همه حواشیست و چیزی که این میان به اصلیترین حرف فیلم تبدیل میشود، همانا نشان دادنِ آدمهاییست که در آن محیط خفقانآور، هر کدام به شکلی هم مقصرند و هم مقصر نیستند، هم حق دارند و هم حق ندارند و هم مثبت هستند و هم منفی. نمود این ادعا را میتوانیم در تغییر رابینسون به عنوان قهرمان داستان ببینیم؛ او از « آدمخوبه »ی ابتدایی به دیوانهای تبدیل میشود که برای به دست آوردن طلاها، حتی جانِ افرادش را هم به خطر میاندازد. اما در انتها با نجات جانِ توبین، پسر جوان گروه، به قهرمان اصلی بدل میشود. یا تغییر دانیلز، از آدمی ترسو که کلاستروفوبیا هم دارد، به آدمی که فریزر را انگولک میکند تا یکی از خدمه را بکشد و حتی در انتها، برای زنده ماندن، چند نفر از خدمه را به کشتن هم میدهد. و یا مثلاً فریزر که از همان ابتدا، نامیزان به نظر میرسد اما هموست که یکجا به رابینسون هشدار میدهد که دست از زیادهخواهیاش بردارد و جانِ افراد را حفظ کند. اینگونه است که همهی آدمهای داستان در این جنگ و کشمکش بین خودشان و دیگران، باورپذیر خلق شدهاند. آدمهایی که با اینکه آن بیرون جنگی وجود ندارد، اما به جان هم افتادهاند و جنگی کوچک را برپا کردهاند. پس تا وقتی آدمیزاد، آدمیزاد است، حرص و طمع و بیشتر خواستن هم هست و تا وقتی این خصلتها وجود دارد، جنگ همیشه ادامه خواهد داشت؛ تا ابد …
پاسخ دادن