کمدیـتراژدیِ مردی که از طبقهی پنجم بیمارستان پایین پرید
خلاصهی داستان: کارگران یک کارخانه از کار طاقتفرسا، ساعات کاری زیاد و استراحت کم به ستوه آمدهاند اما به خاطر فقر زیاد و شکم خالی جرأت متحد شدن با هم و شوریدن بر علیه رؤسای کارخانه را ندارند تا اینکه سروکلهی مردی که خودش را پروفسور خطاب میکند از شهری دیگر پیدا میشود که با حرفهای آتشین و سخنرانیهای غرا، کارگران نگونبخت را متحد میکند برای اعتصاب …
یادداشت: بعضی فیلمسازان هستند که فیلمهایشان گرم است. هر چه بسازند؛ چه کمدی باشد، چه علمیـتخیلی باشد، چه ترسناک … هر چه که باشد. آدمهایشان آنقدر به آدم نزدیک هستند که پیش خود فکر میکنیم بارها آنها را دیدهایم و شاید حتی داریم با آنها زندگی میکنیم. قابل درکند، ملموسند، جذابند، حتی اگر شخصیت منفی داستان باشند. بعضی فیلمسازان هستند که بلدند چگونه این آدمها را پرورش بدهند، بباورانند و بگذارند پیش چشم تماشاگر. آنها زیروبم آدمها را میشناسند و میفهمند. آنها فیلمهایشان گرم است چون از گرمای وجودی خودشان به روح فیلم میدمند. هر فیلمی که بسازند، حتی بدترین کارهایشان را، باز هم آن گرما و آن روح خاص در کلیت فیلم جاریست. برای نگارنده شاید این کارگردانان به تعداد انگشتان دو دست برسد: کلود سوته یکی از آنهاست که هر چه بسازد به زعم نگارنده گرم است. فیلمی که مشخصهی سوته را با خود حمل میکند و فقط مال خود او میتواند باشد، نه کس دیگری. چه از لحاظ داستان و پرداخت شخصیتها بگیرید تا برسید به نوع دوربینی که با آن فیلمهایش را فیلمبرداری میکرد. در انگلیس مایک لی یکی دیگر از این کارگردانانیست که شخصیتهایی خلق میکند گرم و جذاب. فقط او میتواند از پس نوشتن و اجرای چنین فیلمهایی بربیاید. آدمهایش ملموسند و در عین اینکه هیچ فرقی با واقعیت ندارند، عین خود سینما خیالبرانگیز هم هستند. مونیچلی بزرگ وامدار سینمای نئورئالیست ایتالیا با ۶۹ فیلم در کارنامهاش و بیش از ۱۰۰ فیلمنامهای که نوشته، از این دست کارگردانان است. فیلمسازی که ذاتاً گرم میسازد. چه کمدی معاملهی بزرگ در خیابان مدونا را بسازد و چه این فیلم تلخ و گزنده را. فیلمی که با آن پایان تلخش هیچ راه امیدی برای تماشاگر باقی نمیگذارد اما با این وجود باز هم فیلمیست که در عین چشاندن تلخیهای زندگی یک سری آدم بدبخت و فلکزده، میتواند امیدبخش باشد.
یکی از جذابیتهای آثار مونیچلی این است که حتی در فیلمهای کاملاً جدیاش مانند همین فیلم هم لحظاتی کمیک خلق میکند. او این توانایی شگفتانگیز را دارد که بدون حتی یک حرکت دوربین، یک حرکت اضافه بازیگر و یا حتی یک دیالوگ مثلاً کمدی، لحظاتی دیدنی خلق کند که وجودشان مخصوصاً در فیلمی تلخ و گزنده مثل این مانند دُرّ گرانبهاییست که تماشاگر در میان سیاهی پیدایش میکند، بدون هیچ تلاشی یا کجومعوج کردنی. نگاه کنید به آن صحنهای که کارگران میخواهند برای زودتر تعطیل کردن کارخانه بین خود رأی بگیرند و بعد از درآوردن تکهکاغذها از درون کلاه، معلوم میشود از آنجایی که همه بیسواد هستند، تنها ضربدری درون کاغذها کشیدهاند! همهچیز کاملاً جدیست و ناگهان در این لحظه شما میتوانید لبخندی به لب بیاورید. لبخندی که در عین طنازانه بودن صحنه، تلخ هم میتواند باشد و چه سخت است تمایز دادن این دو نوع لبخند. اتفاقاً پیچیدگی فیلم هم همین است که شما را دوبهشک باقی میگذارد. نمیدانید چه باید بکنید، همهچیز ساده به نظر میرسد اما هیچچیز آنقدرها ساده نیست. برای رسیدن به چنین لحظاتی نه تنها استعداد ذاتی لازم است، بلکه تجربه هم لازم است و مونیچلی همهی این چیزها را در خود دارد. او استاد تلفیق کردن کمدی و تراژدیست. این را به آن تبدیل میکند و آن را به این. از آلبرتو سوردی که ذاتاً بازیگری کمدیست در فیلمی تکاندهنده و جدی مثل بورژوای کوچکِ کوچک استفاده میکند و و از مونیکا ویتی زیبا که فیلمهای جدی بازی میکند در فیلمی کمدی مانند دختری با اسلحه. و حتی باعث میشود بعد از آن، فیلمهای کمدی دیگری هم به ویتی پیشنهاد شود. و اینگونه است که مونیچلی به نوعی شعبدهبازی انجام میدهد.
سازماندهنده (که البته ترجمهی درستش از زبان ایتالیایی چنین معنایی نمیدهد) دربارهی طبقهی کارگر بدبختیست که از صبح علیالطلوع تا بوق سگ جان میکند و با کمترینها میسازد و حتی وقتی برای نهار و استراحت هم ندارد. طبقهای محروم که روز و شبشان یکیست. آنها آنقدر بیپشتوپناه هستند که حتی جرأت ندارند یک ساعت زودتر کار را تعطیل کنند. داد و بیداد بالادستیها آنها را میترساند. زود عقب میکشند. پشت همدیگر را خالی میکنند. آنها به کسی نیاز دارند که متحدشان کند و این کار را جوزپه میکند. کسی که خود را پروفسور میخواند و یک فراریست. کسی که خودش حتی یک پاپاسی هم ندارد و از گشنگی چشمانش برای لقمهی این و آن در میآید. اوست که با تلاش فراوان سعی میکند کارگرهای بدبخت را کنار هم نگه دارد و آنها را بر علیه بالادستیهایشان بشوراند. در این مسیر است که با لحظاتی دردآور از زندگی آدمهایی آشنا میشویم که تمام چیزی که از قدرتمندان میخواهند فقط و فقط یک ساعت کار کمتر است. صحنهای که جوزپه و افرادش به خانهی مصطفی، تنها کارگری که میخواهد به رغم اعتصاب سر کارش برود، میروند، از آن لحظات تلخ است؛ آنها وارد خانهی مصطفی میشوند تا بلکه او را از خر شیطان پیاده و راضیاش کنند که زحمات دیگران را هدر ندهد. اما وقتی با یک اصطبل کثیف و مهوع روبرو میشوند که مصطفی، زن و بچههایش را از شدت فقر آنجا نگه میدارد، پشیمان میشوند. این همان روبرو شدن با اوج فلاکت یک آدم است. همین مصطفی را در صحنههای قبل چند باری دیده بودیم که در کارخانه دست در جیب میچرخید و در جواب هر چیزی با یک «نچ» بلند فقط سر تکان میداد و لبخندی از تماشاگر میگرفت؛ اینجا هم مونیچلی با استادی تمام کمدی را با تراژدی درهم میآمیزد.
سال ۲۰۱۱ بود که مونیچلی در سن نودوخردهای سالگی از پنجرهی طبقهی پنجم بیمارستانی که به خاطر سرطان در آن تحت مداوا قرار گرفته بود، خودش را به پایین پرت کرد و در دم کشته شد. خب، این مرد ثابت کرد که حتی داستان زندگی خودش هم تلفیقی از دو جنس کمدی و تراژدیست؛ خودکشی آن هم در نودوپنج سالگی و آن هم در حالی که سرطان داری؟! نمیدانیم باید بخندیم یا گریه کنیم. هم ناراحتیم، هم زیرجلکی میخندیم و این کار تنها از پس این آدم برمیآید.
فیلمهای دیگر مونیچلی در «سینمای خانگی من»:
ـ معاملهی بزرگ در خیابان مدونا (اینجا)
ـ بورژوای کوچکِ کوچک (اینجا)
سلام . اگر دوبله فارسی این فیلم را درسایتتان قراردهید ممنون خواهم بود