گزارش سیوسومین جشنواره بینالمللی فیلم کوتاه تهران ـ ۱۸ تا ۲۴ آبان ۱۳۹۵- پردیس چارسو
جشنواره فیلم کوتاه تهران به ۳۳ سالگی رسید. انگار همین دیروز بود که این جشنواره در مکانهای کوچکی مثل سینما ایران و سینما فلسطین برگزار میشد. زمانی که نه از اینترنت خبری بود و نه از ماهواره و شبکههای رنگارنگ.
سالهای قبل روز اول جشنواره، خلوتترین روز بود تا تنورش گرم شود. اما در کمال تعجب، امسال و از همان روز اول، ازدحام جمعیت آغاز شد. دیدن صف طویل جوانانی که در همان ساعتهای اول برای دیدن فیلمها آمده یودند تعجبانگیز بود. این منظره در روزهای بعدی و مخصوصاً در سانسهای مربوط به فیلمهای داستانی ایرانی تکرار شد طوری که با پر شدن سالن، خیلیها بیرون میماندند. البته نگاهی به دوروبر سالن محل برگزاری هم تعجب را دوچندان میکرد چرا که امسال برخلاف سالهای پیش همهچیز سر جای خودش بود؛ عکسها و پوسترها چسبیده، غرفهها مشخصشده و فیلمها آماده برای نمایش سروقت. حتی قبلترها برای دیدن مهمانان خارجی حداقل باید سهچهار روزی میگذشت اما امسال و در همان روز نخست، مهمانان خارجی از ملیتهای مختلف، بودند. تب فیلم کوتاه ساختن آنقدر بالاست که حتی جوانانی که فیلمهای بلند اول یا دومشان را ساخته بودند باز هم با یک فیلم کوتاه در هیاهوی جشنواره حضور داشتند و وقتی ازشان میپرسیدی شما که دیگر فیلم بلندتان را ساختهاید پس چرا دوباره فیلم کوتاه ساختهاید، میگفتند سینما یعنی همین. بلند و کوتاه ندارد.خیلی از فیلمها (بهخصوص فیلمهای داستانی ایرانی) به دلیل ازدحام بالای جوانان حتی در نمایشهای دوم و پر شدن سالن در حدی که حتی به شکل ایستاده هم نمیشد فیلم را دید، دیده نشدند، تا فرصتی دیگر. البته یکی از بیتدبیریهای برنامهریزان این بود که سانس سانس فیلمهای داستانی ایران را در سالن شماره پنج پردیس که سالن کوچکیست برگزار کردند و فیلمهای خارجی داستانی را در سالن شماره یک که بزرگترین سالن چارسوست. اینگونه بود که هر بار سالن پنج پر میشد و سالن یک تقریباً خالی بود.
از ایرانیها:
چمدان خیس (اشکان احمدی): چند نفر که به شکل قاچاقی میخواهند از مرز رد شوند و به ترکیه بروند، قایقشان واژگون میشود و در شهری مرزی در ترکیه گیر میافتند. از میان این افراد مادری، فرزند مردهاش را کنار ساحل به یاد میآورد… فیلم فضای خفقانآورش را خوب منتقل میکند اما مشکلش اینجاست که در بازسازی شهر ساحلی ترکیه که غرقشدگان را به بیمارستانی واقع در آنجا منتقل میکنند بهشدت ناموفق است. ترکی استانبولی صحبت کردن بازیگرانِ به اصطلاح ترک فیلم که در واقع ایرانی هستند به شدت ناپخته و نامیزان است. شاید برای کسانی که به این زبان آشنایی ندارند، مشکلی نباشد اما …
کِشَند (کتایون پَرمَر): خانوادهای مراسم چهلم پدر را برگزار کردهاند. در همین اثنا پسر بزرگ خانواده متوجه میشود برادرش به شکل غیرقانونی در حال فرار به خارج کشور است… یک فیلم سیدقیقهای که خوب آغاز میشود اما خوب به انتها نمیرسد. دوربین شلختهاش با حرکاتی آزاردهنده به دنبال القای هیجان به مخاطب است که موفق نمیشود. تب دوربین روی دست همچنان ادامه دارد.
روی بام (امیرحسین کتبزاده): نوجوانی دچار سندرم داون، روی بام یک خانه مشغول عکاسی از درودیوار و اطراف است. دختر جوانی برای پهن کردن لباسها به بام میآید و با دیدن پسربچه عقبمانده از ترس اینکه او خودش را از آن بالا به خیابان پرت نکند، هر ژستی که پسرک میگوید جلوی دوربین میگیرد… این فیلم هم بامزه آغاز میشود و منتظر میمانیم ببینیم نتیجه به کجا میانجامد اما در انتها با رها شدن چادر دختر و اسلوموشن و موسیقی «معناگرا» قرار است شروع کنیم به نمادپردازی و تعبیر. باز هم پایانی بد و رهاشده.
لام تا کام (محسن بانصیری): مادر خانواده در انبار چند بسته «علف» پیدا میکند و آشفته میشود. او به برادرش خبر میدهد تا با پسر جوان خانواده حرف بزند چون تصور میکند این مواد متعلق به پسر است. برادر میآید و بحثها بالا میگیرد… فیلم آغاز خوبی دارد. دیالوگهای قدرتمند و پینگپونگی بین اعضای خانواده بسیار آشناست. جلوتر میرویم. دامنه بحث بین مادر و پسر گستردهتر میشود و دایی، پدر خانواده را خبر میکند. تا اینجا همهچیز جذاب پیش رفته است. اما باز در پایان با آن گرهگشایی سادهانگارانه که مادر از پنجره برادر و همسرش را میبیند که مواد را دستبهدست میکنند و از پارکینگ بیرون میروند، همه رشتههای فیلم پنبه میشود. جور دیگری نمیشد به این نتیجه رسید که جنسها در واقع متعلق به پدر خانواده و دایی است؟ حتماً میشد. با دیدن نام سعید روستایی در تیتراژ پایانی به عنوان مشاور تازه متوجه میشویم که چرا این دیالوگهای پینگپونگی و کلاً موقعیت ملتهب فیلم اینقدر آشنا میآمد.
رقاصک (امیر هنرمند): پیرمردی ساعتساز، صبح پا به کوچه میگذارد و متوجه میشود کل شهر خالی شده است. کمی بعد با چند داعشی مواجه میشود. آنها از اینکه او همچنان در شهر باقی مانده عصبانی میشوند و یکی از اعضای داعش تصمیم میگیرد پیرمرد را بکشد که حال نزارش دل عضو مهربانتر گروه را به درد میآورد. او پیرمرد را زنده میگذارد و حتی ساعت رولکس گرانقیمتش را به او میدهد تا تعمیر کند… پرداختن به بزرگترین کابوس بشر در دهههای اخیر یعنی داعش، در یک فیلم کوتاه بسیار عالیست. اینکه از فضاهای خانوادگی و دخترـپسری فاصله بگیریم و بپردازیم به مسائلی فراگیرتر. این فیلم موفق میشود با بازیهای خوب و فضاسازی مناسب و البته داستانی نسبتاً مؤثر ترس از وجود آدمهایی دفرمه و ضدانسانی را به جان تماشاگر بیندازد. از همان صحنههای ابتدایی که پیرمرد پا به خیابان میگذارد و با شهری مُرده روبهرو میشود پیداست که هیچچیز عادی نیست. انتخاب چهرههای مناسب برای بازیگرانی که نقش داعشیها را بازی میکنند، در القای ترس به مخاطب بسیار تأثیرگذار است.
ضدآب (داود رضایی): مرد جوانی از کودکیاش خاطره ترسناکی دارد. مربی شنایش در کودکی به او تجاوز کرده و حالا او هر شب گرفتار کابوس است. او یکبار به شکلی تصادفی مربی شنا را میبیند و سعی میکند انتقام آن روز شوم را بگیرد… فیلم موضوع تابوشکنانهای دارد اما در نتیجهگیری و رساندن پیامش به مخاطب الکن است. در قسمتی هم میخواهد ترس و تعلیق بیافریند که موفق نمیشود. آن جایی که مرد جوان به عنوان ماساژور، مربی شنا را ماساژ میدهد و بعد دست در جیب میکند و تیغ موکتبری را بیرون میآورد. ما خیال میکنیم الان است که مرد را بکشد اما اتفاقی نمیافتد. پس به چه علت تیغ را از جیب بیرون میآورد؟ حتی یک نمای نزدیک هم از چهره جوان نمیبینیم تا لااقل شک و تردید او برای کشتن یا نکشتن مربی را تخیل کنیم.
به آینه نگاه نکن (فرهاد غلامیان): مردی تمام زندگیاش را فروخته تا عمل جراحی روی چهرهاش انجام دهد. مخالفت شدید پدرش برای منصرف کردن او بیفایده است. مرد اعتقاد دارد که با این چهره نمیتواند به زندگی ادامه بدهد چرا که احساس میکند او باید شخص دیگری باشد. دلیل این حرف، وقتی مشخص میشود که پدر در آینه مرد دیگری را به جای پسرش میبیند… امسال اضافه شدن بخش «مسابقه کتاب و سینما» تنوع جالبی به جشنواره داده بود. در این بخش که با همکاری خانه کتاب برگزار شد، فیلمهایی به نمایش در آمد که از روی رمان یا داستانی مشهور اقتباس شده بودند. ایدهای بسیار خوب. این فیلم از روی داستان پرچ زیتونتسیان با همین نام ساخته شده بود. این داستانی نیست که حالا دیگر بشود از روی آن فیلم کوتاه ساخت. شاید اگر ده سال پیش چنین فیلمی ساخته میشد، اثر مقبولی از کار در میآمد اما این حجم از شعارزدگی و استعارهبازی حالا دیگر جواب نمیدهد.
اوسیا (علیرضا دهقان): یکی از طولانیترین قناتهای دنیا در یزد به دلیل سهلانگاری و منفعتطلبی انسانها در حال از بین رفتن است… یک مستند هشداردهنده که تلاش میکند نشان بدهد چطور بیفکری عدهای، خشکسالی به بار میآورد. همراه با یک مقنی پیر به قنات زیرزمینی سرمیزنیم و با تصاویر ترسناکی مواجه میشویم. قناتی که زمانی آبش مانند اشک چشم صاف بود و باعث آبادانی شهر یزد میشد، حالا محلی شده برای تجمع فاضلابهای شهری. موش و سوسک و کثافت در آبهای زیرزمینی جمع شدهاند و پیرمرد مقنی با حسرت و اشک به این صحنهها نگاه میکند. پیگیری فیلمساز برای اینکه جوابی از مسئولین شهر بگیرد، بیفایده است. هر کس توپ را در زمین دیگری میاندازد و همهچیز را انکار میکند. ماجرا خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست. صحنهای که پیرمرد به سرچشمه قنات میرود و آبی صاف و زلال را رو به دوربین نشان میدهد، از بهترین لحظات فیلم است. پیرمرد هشدار میدهد که بهزودی خشکسالی همهچیز را نابود خواهد کرد. فیلم هشدار ترسناکیست بر بلایی که خودمان به سر خودمان میآوریم.
پیژامه راهراه پدر را باد برد (محمد صادقی): پسری لبشکری صبح از خواب بلند میشود و میفهمد مادرش در خانه نیست. او در کوچهپسکوچههای روستا به دنبال مادر میگردد و اعتقاد دارد مادر برای یافتن پیژامه بربادرفته پدر راهی سفر شده… این که چرا فیلمساز از یک پسر لبشکری برای ایفای نقش اول استفاده کرده چندان روشن نیست. بیشتر شبیه این است که میخواهد حس ترحم مخاطب را برانگیزد که هدف خوبی نیست. فیلم بامزهایست هر چند باز هم پایان خوبی ندارد.
محاق (علی درخشنده): سه مرد مسافر ماشینی هستند که جنازهای را حمل میکند. راننده ادعا میکند که صدای ضربههایی را به تابوت شنیده است و فکر میکند مُرده باید زنده باشد اما مردهای دیگر چنین اعتقادی ندارند. پیگیری راننده برای سردرآوردن از موضوع، مسیر داستان را به سمت عجیبی میبرد… یکی از بهترین فیلمهای جشنواره. طنز نهفته در داستان به همراه بازیهای خوب و ریتم مناسب، باعث شده مخاطب تا پایان با لبخند همراهیاش کند. داستان خوب فیلم دقیقاً مناسب یک فیلم کوتاه است. در شروع، با مکث طولانی روی طنابپیچکردن تابوت بر باربند ماشین، تصور میکنیم این یکی از آن فیلمهایی است که کارگردان کات نمیدهد اما در ادامه ماجرا جالب میشود؛ ماشینی که قرار بود جنازهای را برای مردها حمل کند، تابوت خودشان میشود.
زمستان شمعدانی… (لیلا احدی): در یکی از روستاهای اردبیل، دختری دوازدهساله را در راه مدرسه میدزدند. آدمربا جوانیست که میخواهد خانواده دختر را راضی کند که او را به عقدش دربیاورند. دختر که حالا مجبور شده برای حفظ آبرو، در همان سنین نوجوانی با مردی دیگر ازدواج کند، این ماجرا را رو به دوربین توضیح می دهد… یک مستند تکاندهنده از اوضاع و احوال گوشهوکنارهای نادیده این کشور. جایی که هنوز دخترها را در سنین پایین شوهر میدهند و حق درس خواندن و تحصیل کردن را از آنها میگیرند. تصویر دختر نوجوان که کنار پنجره نشسته و به بیرون زل زده، تصویر آشناییست. واقعاً چقدر از دختران این سرزمین با حسرت از پنجره به بیرون نگاه میکنند؟ چند نفرشان اسیر سنتهای غلط و افکار پوسیده گذشتگانشان میشوند؟ این مستند طرح پرسش میکند.
ایرانستاگرام (شکوفا کریمی): مستندی درباره پدیده فضای مجازی و به خصوص اینستاگرام در ایران. صفحه شخصی آدمهای معروف پرشده از کامنتهای نامربوط و بدوبیراه. بهاره رهنما و شقایق دهقان و چند نفر دیگر جلوی دوربین مینشینند و از تجربیات خودشان در این فضا و خوبی و بدیهایش میگویند… این مستند بامزه حسابی مخاطب را میخنداند. فیلم البته ساختار چندان نویی ندارد و قدرتش را از سوژههایش میگیرد که جلوی دوربین نشستهاند، و متوجه میشویم که چهقدر اوضاع و احوال روحی مردم خراب است. بهنوش بختیاری مشغول صحبت است که تلفنش زنگ میخورد. او گوشی را برمیدارد و متوجه میشود یکی از طرفدارانش است که مشخص نیست شمارهاش را از کجا به دست آورده. بختیاری تلفنش را روی بلندگو میگذارد. صدای پسر جوانیست که از اینکه دارد با هنرپیشه موردعلاقهاش حرف میزند، حسابی ذوقزده است. جوان اصرار دارد بختیاری را رودررو ملاقات کند ولی بختیاری امتناع میکند. این از آن لحظاتیست که بهخوبی درک میکنیم انسانها بیرحمانه علاقه دارند به حریم خصوصی یکدیگر تجاوز کنند.
مراقبت از ژوناس (قصیده گلمکانی): گریههای بیامان ژوناس پنجماهه، خواهر پنجسالهاش را که در حال تماشای کارتون است، کلافه میکند… این فیلم جمعوجور و بامزه، موقعیت جالبی را تصویر میکند. حرصخوردنهای دختر کوچک در قبال گریههای اعصابخردکن ژوناسکوچولو، دیدنیست و کارگردان موفقشده با استفاده از وبکم لپتاپی که دختر از طریق آن کارتون میبیند، عکسالعملهایش را ثبت کند. اینکه این موقعیت چطور فراهم شده پرسش جذابیست. در انتها دختر ترجیح میدهد گریهها را نادیده بگیرد و با شیطنت به اتاقی دیگر بگریزد و فیلمش را ببیند!
خواهر (مجتبی اسپنانی): مرد به همسرش میگوید که شوهرخواهر زن را در خیابان دیده است. شوهرخواهری که قرار بود قبرس باشد. بحثها از همینجا بالا میگیرد. مرد به زن تشر میزند که نباید اینقدر به خواهرش کمک کند و به او پول بدهد. اما زن اتفاقاً همان روز مبلغی پول آماده کرده تا به خواهر بدهد. خواهر هم که در خانه است و متوجه حرفهای درگوشی مرد میشود، خودش را به میان بحث میکشاند و ناگهان همهچیز گُر میگیرد… فیلم داستان جالبی دارد و با دیالوگهایی موثر، کمکم موقعیت آدمهایش را به مخاطب میشناساند و او را در مرکز این کشمکش قرار میدهد. زن که در ابتدا به شدت طرف خواهر را میگیرد، در انتها با گافی که خواهر بر سر موضوعی میدهد، ناگهان به شک میافتد که نکند خواهر در تمام این مدت به قول شوهر مشغول دوشیدن او بوده است و از مظلومیتش سوءاستفاده کرده است. بازیهای فیلم بسیار عالیست اما نکته اصلی اینجاست که فیلم قدرتش را از بگومگوهای آدمهای داستانش میگیرد، از عصبیت نهفته در تکتک دیالوگها.
دزدگیر (مانی معصومی کوهستانی): نیمههای شب دزدگیر یک ماشین به صدا در میآید. سه همسایه برای اینکه بفهمند ماشین مال کیست از خانه بیرون میآیند و در حین پیدا کردن صاحبش با هم درگیر میشوند… یکی دیگر از فیلمهای بامزه جشنواره که حسابی مخاطب را میخنداند. صدای دزدگیر ماشین شخص ناشناس ناگهان تبدیل به معضلی میشود که پای مأمور کلانتری هم به میان میآید. فیلم موفق میشود با دیالوگهایی کمیک و البته موقعیت احمقانهای که آدمها در آن گرفتار میشوند، داستانش را پیش ببرد و به سرانجام برساند. البته در بخشهایی مثل آنجا که زن جوان همسایه وارد ماجرا میشود و مردها برای خودشیرینی ژست میگیرند، کمی توی ذوق میزند و از کادر خارج میشود اما در کل فیلم یکدستیست.
گذر (امید شمس و پوریا پیشوایی): در وسط میدان جنگ، فرمانده برای باز کردن راه مینگذاریشده، داوطلب میخواهد. یکی از سربازان حاضر میشود راه را باز کند. او در حین قدمزدن میان مینها، به خاطرات گذشتهاش رجوع میکند… فیلم با نمای نقطهنظر سرباز شکل میگیرد و قدرتش هم از همینجا میآید. داستان خاصی در کار نیست و بیشتر قدرت فیلم، ساختن فضاست. آنجا که از دید سرباز داستان، یکی از همرزمهایش ترکش میخورد و خون روی لنز دوربین و در واقع چشمهای سرباز میپاشد، یادآور نجات سرباز رایان (اسپیلبرگ) است.
از خارجیها:
پناهجو (اورلین میلچف، بلغارستان): مردی که در یکی از روستاهای بلغارستان زندگی میکند، سیاهپوستی فراری را در جنگل و در حالتی نزار مییابد. او سیاهپوست را به خانه میبرد، درمانش میکند و کمکم رابطه خوبی بینشان شکل میگیرد اما مردم روستا چندان به این سیاهپوست روی خوش نشان نمیدهند… فیلم از این میگوید که انسانها را باید با خودشان سنجید و نه با جایی که به دنیا آمدهاند. خیلی هم خوب. اما فیلم خستهکننده میشود. این حرف را میشد خیلی کمتر از سیدقیقه هم گفت!
سعیده (النورا اسمونالیوا، قرقیزستان): دختری به نام سعیده به همراه خانوادهاش در منطقهای سردسیر زندگی میکند. او عاشق اسبسواریست. روزی خانواده تصمیم میگیرند سعیده را شوهر بدهند و سعیده با این کار مخالف است… چشماندازهای برفگرفته و سفید فیلم نشان از این دارد که برای تکتک نماهایش بهخوبی فکر شده است. فیلمبرداری عالیست اما حیف که داستان کهنهای دارد و در نهایت هم همهچیز قابل پیشبینی به اتمام میرسد: دختر مجبور است که ازدواج کند. همین!
کاروان آنتوین (دیمیتری کیمپلر، بلژیک): پیرمردی اهل سفر با کاروانهای دستساز خودش دائم اینطرف و آنطرف میرود… یک مستندـانیمیشن بامزه از زندگی پرشروشور پیرمردی که حکایت زندگیاش را برای مخاطب تعریف میکند. او با لحنی گرم و شوخ از پدر و مادرش میگوید و از کاروانهایی که میساختند و در آن زندگی میکردند. خاطرات پیرمرد به شکل انیمیشن روایت میشود و در نهایت وقتی که پیرمرد و همسرش دوباره عازم سفری دیگر هستند تبدیل میشوند به یکی از همان شخصیتهای انیمیشنی.
سرانگشتان (بزیل وویمن، بلژیک): فرزند کوچک خانوادهای مدتهاست که در حالت کما روی تخت بیمارستان افتاده است و خانواده با امید به اینکه او از کما بیرون خواهد آمد، ازش نگهداری میکنند. اما هر کدام از اعضای خانواده از لحاظ روانی بهشدت آسیبدیده هستند… بازیها عالی، فضاسازی عالی و موقعیت مرکزی درام عالی. اینکه پدر از اینهمه مراقبت از پسر در بیمارستان خسته شده و میخواهد او را به خانه منتقل کند اما با مخالفت مادر مواجه میشود چون تحمل دیدن هر روزه پسرش را آن هم با آن وضعیت ندارد، از لحظات تلخ فیلم است. اما در نهایت بیش از آنکه یک فیلم کوتاه باشد، انگار تکهای از یک فیلم بلند است.
ایوانوویچ (سرگئی بروفکف، روسیه): یک پسر جوان به همراه پدربزرگش در کلبهای جنگلی با شکار حیوانات روزگار میگذرانند. یک روز پسر از خواب بلند میشود و اثری از پدربزرگش نمییابد… یک مستندـداستانی تقریباً بیکلام که درباره اینکه چرا این نوجوان و پیرمرد با هم زندگی میکنند توضیحی نمیدهد. حتی اینکه پیرمرد کجا میرود و پسر چرا کلبه را ترک میکند هم حرفی به میان نمیآید.
نام روز (مارچلو کینتلا ای بوینارد، برزیل): زن و مردی که پسرشان فوت کرده، او را بسیار زنده و سرحال کنار خودشان میبینند… فضاسازی فیلم، سیاه و سفید بودنش و حالوهوای داستان بسیار گیراست. در صحنهای مادر بالای سر پسرش که روی تخت دراز کشیده، حاضر میشود تا لباس تنش کند اما پسر خودش بلند میشود و لباس را میپوشد. بعداً متوجه میشویم که این خیالات مادر بوده و پسر پیش از این از دنیا رفته است.
ضایعات آهن (والتر تورنیه، اروگوئه): موجودی آهنی، با آهنآلات دم دستش، باغ وحشی از حیوانات آهنی ساخته است… جذابیت فیلم تنها به این است که موفق شده با خرتو پرتهای آهنی «کاردستی»های بامزهای بسازد. خلاقیت در ساختن این موجودات آهنی تنها نکته مثبت فیلم است.
آواره (مری لین چمبرز، آمریکا): خواهر و برادری نوجوان از مکزیک به آمریکا فرار میکنند اما در مرز توسط پلیس آمریکا دستگیر میشوند. دختر ادعا میکند که آنها به دلیل خشونت خانوادگی مجبور به فرار شدهاند اما باید بتواند حرف خود را به قاضی ثابت کند… موضوع پناهندگان مکزیکی در آمریکا موضوع مهمیست که حالا که دانالد ترامپ رئیسجمهور آمریکا شده این ماجرا احتمالاً بیش از پیش مورد توجه قرار خواهد گرفت. این فیلم هم هرچند خوب شروع میشود اما باز انگار بخشی از یک فیلم بلند است. فیلمها غالباً خوب شروع میشوند اما خوب تمام نمیشوند.
همخون (میتری سمنوف الینیکوف، بلاروس): چند جوان بر علیه دولت شورش کردهاند و خیابانها را به آشوب کشیدهاند. یکی از جوانها که از حمله پلیس ترسیده از مهلکه میگریزد و جوان دیگر که رهبر گروه است او را هنگام فرار گیر میاندازد و ترسو خطابش میکند. هر دو جوان به خانه میروند. جوان رهبر شورشیها با برادرش که اعتقاد دارد جنگ با «سیستم» احمقانه است، درگیر میشود و جوان ترسو هم که از فرار خود دچار عذاب وجدان شده تصمیم میگیرد دوباره وارد مهلکه شود… یکی از بهترین فیلمهای بخش بینالملل با ریتمی جذاب درباره آدمهای معترض. طراحی اتاق جوان رهبر گروه شورشی دقیقاً نشاندهنده درون پرجوشوخروش و پرالتهاب اوست. فیلم به خوبی نتیجهگیری میکند که حق با برادر بزرگتر جوان رهبر شورشیهاست که میگوید جدال بر علیه سیستم هیچ فایدهای ندارد. برادر کوچک او را ترسو میخواند اما کمی بعد میبینیم که برادر بزرگ برای دفاع از خانواده با پلیس درگیر میشود. برادرها تا میآیند با هم خوب شوند، جوان ترسو دست به اقدامی هراسانگیز میزند که جوان رهبر شورشیها و برادر بزرگترش را مستقیماً درگیر میکند. جوان ترسو چهقدر بیموقع تصمیم میگیرد دست به عمل بزند!
پاسخ دادن