حدیثِ نفسِ یک نابغه
خلاصه ی داستان: کالوِرو، کمدینِ معروفی ست که حالا در سنین پیری، دیگر نه کسی به او می خندد و نه کاری برایش پیدا می شود. او تنها در تصوراتِ خود روی صحنه حاضر می شود و برنامه اجرا می کند و صدای تشویق مردم را می شنود. وقتی کالوِرو، دخترِ همسایه ی خود را از خودکشی نجات می دهد و سعی می کند به این دختر که ترزا نام دارد، امید ببخشد، کم کم به او علاقه ای هم پیدا می کند و زندگی روی دیگرش را نشان می دهد …
یادداشت: دیدنِ همزمانِ چاپلین و باستر کیتون در صحنه های پایانی فیلم، روی سِن، در حال نمایشی کمدی، حس عجیبی را در آدم برمی انگیزد. دو نابغه ی بی چون و چرای هنر، حالا در سنین پیری، هر کاری می کنند تا مردم را به خنده بیندازند. آن ها عاشق صحنه ی تئاتر هستند، حتی اگر به آن ها بی وفایی هم کرده باشد. حتی اگر دیگر کسی به آن ها نخندد و حتی اگر آن ها دیگر قابلیت گذشته را نداشته باشند.
کالوِرو همان چاپلین است، همچنان که وردستِ کالوِرو در نمایش کمدی همان باستر کیتن است. این حدیث نفس هنرمندِ بزرگی ست که همچنان می خواهد در اوج باشد، بخنداند و بگریاند و تحت تأثیر قرار بدهد. هنرمندی که زندگی اش را در راهِ بهتر کردنِ زندگی آدم ها و به تعالی رساندنِ آن ها صرف کرده است، همچنانکه تمام تلاشش را می کند تا امید را در ترزای ناامید، زنده نگه دارد و اتفاقاً همین امید است که ترزا را دوباره تبدیل می کند به یک بالرین معروف و ترزا، رسم عشق و جوانمردی را به جا می آورد و تا آخرین لحظه هم دست از عشق به کالوِرو برنمی دارد. عشقی که از ترحم نشأت نمی گیرد. او عشقِ نوازنده ی جوان را رد می کند تا پای کالوِرو بماند همچنانکه در دورانِ اوجِ ناامیدی، این کالوِرو بود که پایش ماند و نجاتش داد. نمی شود تحت تأثیر این عشق قرار نگرفت و فیلم روایتگرِ عشق انسان به انسان و انسان به سن تئاتر است. صحنه ی پایانیِ فیلم، جایی که کالوِرو، آخرین اجرایش را روی صحنه می برد و آنقدر با هیجان این کار را انجام می دهد که دچار سکته می شود، تأثرانگیزترین صحنه ی فیلم است. جایی که او در آخرین لحظاتِ زندگی درخواست می کند کنار صحنه بماند و در حالیکه رقصِ ترزا را نگاه می کند، بمیرد. کالوِرو، روی صحنه به زندگی اش خاتمه می دهد و وقتی یادمان می آید که مادر چاپلین هم روی صحنه از دنیا رفته، بیش از پیش به حدیث نفس بودنِ این فیلم پی می بریم. چاپلین آروز می کند همانطور که زندگی مادرش روی صحنه ی نمایش تمام شد و زندگیِ هنری خودش شروع شد، همانجا هم زندگی اش تمام شود. این فیلم حدیث نفسِ مرد بزرگی ست که کمک مان کرد آرزوهایمان را بپرورانیم، به خیالاتمان پر و بال بدهیم، بهترین ها را انجام بدهیم و برای دیگران بخواهیم و ادم های بهتری باشیم.
دیدنِ سکانس پایانیِ فیلم، من را به گریه انداخت و به شدت منقلبم کرد همچنانکه در صحنه ی خارق العاده ی برخوردِ ولگرد با دخترِ حالا بینا شده در شاهکار دیگرِ چاپلین « روشنایی های شهر »، هر بار، منقلب می شوم و دست و پایم می لرزد. چاپلین در این صحنه ی شگفت انگیز، تمام احساساتِ یک انسان را تنها با چشمهایش منتقل می کند و به گریه وامی داردمان. من همیشه بعد از دیدنِ فیلم های او، یک دقیقه سکوت می کنم، به احترامش.
واقعانم که این بزرگ مرد سینما قابل احترامه
شاهکاره، فقط همین.. .
جناب دامون..وودی آلن هم میگفت: همیشه در صحنه آخر دزددوچرخه و روشنایی شهر گریه میکنم.
دم وودی آلن گرم و سرش خوش.
فعلا که بدبخت اسیر پسرخوانده و شکایاتش شده..هیچ بازیگری حاضر نیست تو فیلمهاش بازی کنه
چه ربطی دارد؟! زندگی فردی آدمها به خودشان مربوط است.
نه منظورم قضیه آزارجنسی وودی آلن برای دختر میا فارو است. وقتی با شبکه ای بی سی مصاحبه کرد و جریان کامل توضیح داد خیلی از بازیگران از بازی در فیلمش کنار کشیدند و اظهار پشیمانی.