مردی که لباس میدوخت
خلاصهی داستان: لندن ۱۹۵۰٫ رینولدز وودکاک، طراح معروف لباس زنانه و صاحب برند وودکاک است. او آنقدر غرق در کار خود است که حتی زنهای دوروبرش را هم در خدمت کارش میبیند. نگاه او به زنها مانند مانکنهاییست که قرار است لباسهای دوختهشده توسط او را بر تن کنند. اما وقتی آلما، دختر بامزه و سربهزیر روستایی وارد زندگی او میشود، رینولدز مجبور است شیوهاش را تغییر بدهد …
یادداشت: جایی در فیلم، وقتی آلما که تازه با رینولدز آشنا شده از او میپرسد: «تو ازدواج کردی؟»، جواب رینولدز این است: «من لباس درست میکنم!». با همین جواب، متوجه خواهیم شد عمق علاقهی او به این کار چهقدر است. او دیوانهوار دوختن لباس و نشاندن آن بر تن زنها را دوست دارد و پیداست که از آن لذتی وافر میبرد. بیجهت نیست که همان اولین شب آشنایی با آلما، وقتی او را به خانه میآورد، به جای هر کار دیگری، از او کمک میخواهد تا لباس تازه طراحیشدهاش را بر تن او اندازه بزند و سایز بدن دختر را به دست بیاورد. او غرق در این کار، انگار آلما را شیای میبیند که در خدمتش است. آلما هم وقتی متوجه میشود رینولدز به هیچ عنوان حواسش به او نیست، کمکم لبخند از روی لبانش محو میشود و موضوع دستش میآید. اما در همین صحنه اتفاق دیگری هم میافتد؛ ورود سیریل، خواهر بزرگتر و شقورق رینولدز. او به محض ورود، دختر را بو میکشد تا متوجه شود نام عطرش چیست و بعد شروع میکند به نوشتن سایز بدن دختر و کمک کردن به رینولدز. در واقع این خواهر و برادر، انگار همدست با یکدیگر در کار اسیر کردن و کوچک شمردن و خرد کردن موجودیت زنها هستند تا تبدیلشان کنند به عروسک. اما همچنان که فیلم دربارهی مردی اسیر تاروپود لباسها حرف میزند، دربارهی درونیات سست و شکننده و شخصیت کودکمآب و وابستهی او هم صحبت میکند.
سر میز صبحانه (و به این خواهیم رسید که غذا خوردن به عنوان بخشی از شخصیتشناسی رینولدز، چهگونه تأثیرش را در طول داستان میگذارد)، آن کسی که رینولدز او را مهربانانه خطاب میکند، نه همسرش، بلکه خواهرش است. آن کسی که همیشه حرف او را تأیید میکند خواهرش است چون اعتقاد دارد: «سیریل همیشه درست میگه». آن کسی که اجازهی ورود به اتاق او را حتی در بدترین شرایط دارد خواهرش است. وقتی آلما برای غافلگیر کردن رینولدز همه را از خانه بیرون میکند، رینولدز به جای خوشحال شدن، اولین پرسشش این است که خواهر کجاست؟ خواهر انگار برای رینولدز همهچیز است. انگار یادگاری از مادر اوست که رینولدز در آن لحظههای بین مرگ و زندگی، گوشهی اتاقش او را در لباس عروسی میبیند و با او دردودل میکند. دیالوگ حساسی بین رینولدز و آلما در همان اوایل فیلم ردوبدل میشود. آلما میگوید: «تو فقط ادای قوی بودن را در میآوری»، اما رینولدز جواب میدهد: «من قویام». فیلم که جلو میرود، متوجه خواهیم شد آلما با آن حساسیت زنانهاش، چهقدر خوب شکنندگی رینولدز را حدس زده بود. مردی که گمان میکند مستقل و قدرتمند است اما در واقع اینگونه نیست و آندرسن، اتفاقاً به جای پرداختن به آن بخشی که قرار است هنر و عشق این مرد در رابطه با لباسهایش را نشان بدهد، ضعف او را به تصویر میکشد. او در رابطه با لباسهایی که خلق میکند، ایدهآلگراست، کوچکترین ریزهکاری را میبیند و انگار وقتی مخلوقهایش را به تن زنهای زیبا برانداز میکند، به اوج لذت میرسد و این هم البته بخشی از همان ایدهآلگرایی اوست اما وقتی به نوع رابطهاش با خواهر پی میبریم، وقتی آنطور بچهگانه در لحظههایی که حالتهای روحیاش تغییر میکند و انسان کمحرف و غمگینی میشود نیاز دارد که در آغوش آلما آرام بگیرد، تازه متوجه خواهیم شد که او انسانی ضعیف و شکننده است که انگار خودش را پشت لباسهایی که خلق کرده پنهان میکند تا کسی به واقعیت او پی نبرد. در واقع لباسها برای او رشتههای خیالی هستند که انگار از واقعیت دوروبر دورش میکنند و اجازه نمیدهند او به ضعفهای درونی خود آگاه شود. حتی کوچک کردن زنها و خرد کردن شخصیت آنها هم بخشی از این روند محسوب میشود. اما این آلما است که با فداکاری و صبر (چنان که از چهرهی محجوبش هم پیداست) تلاش میکند رینولدز را آگاه کند. او هر چند جاهایی با مرد بدقلقش همراهی میکند تا حدی که لباس طراحیشده توسط او را از تن ملکهی مست انگلیسی بیرون میکشد به این خاطر که «اون لیاقت این لباس رو نداره»، اما قصد هم ندارد هویت خود را در برابر رینولدز به اندازهی یک مانکن صرف پایین بیاورد. هر چند ایدهی قارچ مسموم میتوانست در تاروپود فیلمنامه، جایگاه مهمتر و بهتری پیدا کند، اما در همین حد هم، دستاویز خوبی میشود لااقل برای آلما تا ترمز رینولدز را بکشد بلکه شاید به خودش بیاید. هر چند به شکلی واضح مشخص نمیشود چرا چنین ایدهای به ذهن آلما رسیده و طی چه مراحلی تصور کرده که ممکن است خوردن قارچ سمی، موجب بهتر شدن رینولدز شود.
بعد از اولین مسمویت است که رینولدز که مرگ را جلوی چشم خود دیده، انگار به خود میآید و دیدگاهش نسبت به آلما تغییر میکند. این تغییر دیدگاه، طی یک صحنهی فکرشده و دکوپاژ عالی پیش میآید: سمت چپ کادر، مانکنی عروسکی را میبینیم که لباس طراحیشدهی رینولدز را به تن دارد و سمت راست کادر، رینولدز، آلما را از خواب بیدار میکند و خوشحال و خندان به او پیشنهاد ازدواج میدهد. در حین این صحبت مسرتبخش (طوری که گمان میکنیم داستان تمام است)، دوربین کمکم مانکن را از کادر خارج میکند تا کل صحنه را رینولدز و آلما اشغال کنند و به این ترتیب است که به شکل تصویری هم درک میکنیم رینولدز دیگر آلما را مثل یک مانکن بیجان نمیبیند و برای او هویت و روح قایل است. هر چند طولی نمیکشد که این دیدگاه، دوباره تغییر میکند و رینولدز میشود همان آدمی که بود و به زعم نگارنده، فیلم درست در همین نقطه دچار مشکل میشود.
آلما که میبیند رینولدز بدتر شده که بهتر نشده تا حدی که به سیریل شکایتش را میبرد که: «او [آلما] دارد ما را از هم جدا میکند»، تصمیم میگیرد اینبار قارچ سمی بیشتری به خورد مرد بدهد. این در حالیست که از ابتدای فیلم دیدهایم آلما در لباس سیاه، برای شخصی که بعداً میفهمیم دکتر جوان داستان است، دارد ماجرای زندگی خودش را تعریف میکند. در انتهای داستان، نوع بیان آلما و کلماتی که به کار میبرد نشان میدهد که انگار مصرف زیاد قارچ سمی باعث مرگ رینولدز شده است، اما هیچوقت بهروشنی متوجه این قضیه نمیشویم. در تصاویر میبینیم که آنها بچهدار شدهاند، رینولدز تغییر کرده و دوختن لباس ادامه دارد، اما حرفهای غمگینانهی آلما به دکتر مبنی بر اینکه در دنیای دیگر رینولدز را خواهد دید، از لباسهای او مراقبت خواهد کرد و …، چیز دیگری میگویند. خیالبافی راه به داستانی میبرد که از ابتدا خیلی سرراست و جذاب و بدون ابهام تعریف شده بود. در واقع هیچ دلیلی برای به ابهام کشاندن فیلم وجود نداشت و شاید میشد در همان صحنهای که شرحش رفت داستان تمام شود.
اما در همین پایانبندی بیجهت مبهم، رینولدز آخرین جملهی خودش را به زبان میآورد: «من گرسنهام». این جملهای کلیدیست چرا که از همان ابتدای فیلم، هر زمان رینولدز گرسنه است، اوضاع خوب و همهچیز عالیست. به همان صحنهی آشنایی رینولدز با آلما دقت کنید که در رستوران اتفاق میافتد. بیسبب نیست که مکان این آشنایی یک رستوران است و آلما گارسون رستوران که باید برای رینولدز، سفارش بلندبالایش را بیاورد، در نهایت خودش هم با او همسفره میشود. هر زمان حال رینولدز خوب است، انواع و اقسام غذاها را سفارش میدهد. در شروع داستان، روی میز صبحانه است که اولین (البته احتمالاً پیش از این زن، کسان دیگری هم بودهاند) معشوقهاش به خاطر سروصدای زیادی که ایجاد میکند، از رینولدز حرف میخورد و سرخورده میشود و دیگر هم او را نمیبینیم. اصلاً از همین طریق است که آلما، رینولدز را مسموم میکند. یا نگاه کنید به دعوایش به خاطر غذای گیاهیای که آلما پخته و او دوست ندارد آن را بخورد. البته اشاره به این موضوع، ممکن است در کلیت فیلم تأثیر چندانی نداشته باشد. یعنی گرهای از داستان باز نکند یا در تاروپود مضمون فیلم، جایی نداشته باشد اما تامس آندرسن، با این ریزهکاریهاست که مرد شکنندهای را تصویر میکند که قرار است خودش را پشت هنرش مخفی کند.
فیلم های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ نقص ذاتی (اینجا)
ـ شب های بوگی (اینجا)
ممنون فیلم را تو عید دیدم
بیشتر فیلم دارای تکنیک های ناب بود.مثل موسیقی فیلم برداری طراحی لباس و…
فیلم از لحاظ موضوع و فیلم نامه آنچنانی نیست متاسفانه