ترمه دختر جوانیست که با مرد نقاشی به نام امیر زندگی میکند. امیر کمی سر و گوشش میجنبد و ترمه این را میفهمد. از سوی دیگر ورود مادرش به ایران، گذشتهی تاریک ترمه را مقابلش قرار میدهد. گذشتهای که در آن پدرش خودکشی کرده و ترمه راه میافتد تا علت این خودکشی را پیدا کند … قرار است ترمه به عنوان دختری جسور، بر علیه اطرافیانش بشورد و به همهی آنهایی که به او خیانت کردهاند درسی حسابی بدهد. او کمکم متوجه میشود نهتنها همسرش، بلکه عمویش و از همه مهمتر مادرش هم از پشت به او خنجر زدهاند و این موضوع در سینمای همیشهآرام پوراحمد موضوعی جدید است. اما مشکل این است که برای رسیدن به چنین داستانی که در آن مادر خبیث است و دختر عصیانگر، چیزی بیش از چند دیالوگ و چند نمای نزدیک نیاز است. سیر داستان از همان آغاز درهمبرهم و بیمعناست؛ اصلاً چرا داستان با ماجرای شوهر خیانتکار ترمه شروع میشود؟ چرا این شوهر خیانتکار ناگهان از داستان محو میشود؟ چرا داستان به سه ماه قبل برمیگردد؟ این چراها را میشود همینطور ادامه داد و به نتیجهای هم نرسید. فیلم بسیار سادهانگارانه است و نمیتواند منظورش را به مخاطب برساند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
رضا و منصور و لیلا و دریا دوستانی هستند که تصمیم دارند آشفروشی باز کنند. آنها به هر دری میزنند تا پول تهیه کنند. منصور که اوضاع مالی خوبی ندارد، مجبور میشود از لیلا قرض بگیرد اما وقتی در پس دادن آن درمی ماند دعوای شدیدی بین آنها درمی گیرد. دریا به منصور پیشنهاد میدهد از پولهایی که پدرش در انباری مغازهاش پنهان کرده، بدزدد و بعد در کمترین زمان ممکن، بگذارد سر جایش. اما ماجرا آنطور که آنها پیشبینی میکنند جلو نمیرود … شهبازی خوب داستان میگوید هر چند در فیلم جدیدش شاخوبرگهای اضافهای که وارد بدنهی اصلی داستان کرده کارش را به بیراهه کشانده است؛ از ماجرای طلا، دختر برادر منصور، که به عنوان یک نماد، در داستان جا نمیافتد تا ماجرای الهام، زن برادرش، که در صحنهای تعقیبش میکند تا بهاصطلاح مچ او را بگیرد که در نهایت متوجه میشود الهام در خانهی آدمهای پولدار کارگری میکند و تا بارداری ناخواستهی دریا و تصمیمش برای نگهداری از فرزند … فیلم با این شاخوبرگهای اضافه در صدد است که تمام مشکلات جامعه را مطرح کند و از دردها بگوید، غافل از این که به بیراهه میرود و زمانش بیجهت طولانی میشود. حادثهی مرکزی داستان، یعنی دزدیدن دلارهای پدر دریا و پنهان کردن مقدار واقعی دلارها، به اندازهی کافی میتواند مخاطب را جذب کند. اما شهبازی سعی میکند حتی از قاچاق انسان هم در پایانبندی فیلمش بگوید که یکی از بیربطترینهاست. مشخص نیست چرا ماجرا باید به این قسمت کشیده شود.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
متولی، صاحب یک کشتارگاه، سه جنوبی را در سردخانه میکشد و با همکاری نگهبان کشتارگاه، عبد و پسرش امیر، آنها را در حیاط محوطه خاک میکند. امیر به متولی نزدیک و شریک کارهای خلافش از جمله خرید و فروش ارز میشود تا این که خانوادهی یکی از مردهای کشتهشده، به دنبالش به تهران میآیند تا بفهمند مردشان کجاست … امیر یک خط در میان نگران گناهیست که مرتکب شده است؛ یک صحنه درگیر همکاریاش با متولیست، صحنهی بعدی عذاب وجدان دارد و باز صحنهی بعدی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، دوباره مشغول خرید و فروش ارز و کارهایی از این دست است. به این شکل، مشخص نیست فیلم دربارهی چه چیزی حرف میزند و قصدش چیست. ماجرای ارز و خلافکاریهای متولی، چه ربطی به قضیهی قتل دارد؟ این شخصیتها دقیقاً از جان هم چه میخواهند؟ فیلم به معنای واقعی کلمه، پادرهوا و نامفهوم است. پایانبندیاش هم که دیگر گفتن ندارد؛ بیمقدمه، عجیب و بیمعنا.
.
آقارحمت، پیرمرد مزرعهداری در روستای عدلآباد است که به خاطر بیعدالتیهای بالادستیها تصمیم میگیرد با تراکتورش فاصلهی روستا تا مقر ریاستجمهوری در خیابان پاستور تهران را طی کند تا دادخواهیاش را به گوش رییسجمهور برساند. در این راه مردان روستا هم همراهیاش میکنند … بهغایت شعاری، اغراقآمیز و غیرقابل تحمل است. جناب کارگردان خوشچهرهی سینمای ایران، تلقیاش از سینما آن هم بعد از عمری استخوان ترکاندن در این راه، خیلی عجیب است. داستان هر چند از روی واقعیت برداشته شده اما برای منطبق کردنش با درام، هیچ کاری انجام نشده است. مثلاً چهطور میشود که در این دور و زمانه، در یک روستا، ماشین پیدا نشود که اهالی را به تهران برساند. چرا این ملت با تراکتور راه میافتند سمت تهران؟ حاتمیکیا حتی به خودش زحمت نداده نشان بدهد این کارشان به نوعی نمادین است. فقط چند نفر سوار تراکتور میشوند و سفر آغاز میشود و ما میمانیم که این چه فکر احمقانهایست؟! در ادامه هم، شعارها و دیالوگهای درشت و روی اعصاب، مانند موسیقی پرحجمش که میخواهد جاهای خالی فراوان فیلم را پر کند، تماشاگر را بمباران میکند. راستش من از به وقت شام بدم نیامده بود. فیلمی که همه مسخرهاش کردند و در لیست بدترینهای همه جا گرفته بود. نظر من این بود که آن فیلم، به سبک اکشنهای هالیوودی از پس جذابیتهایی برآمده و توانسته گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. اما این یکی…
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
امیر جوان سرد و کمحرفیست که خانوادهای بهمریخته و پر از مشکل دارد؛ خواهری دیوانه، مادری بیمار و پدری که او هم انگار دیوانگی ارثیاش را به دختر منتقل کرده است. امیر که تنها زندگی میکند، پذیرای علی میشود. علی که زن و بچهاش او را ترک کردهاند، به امیر پناه میآورد تا مشکلش را حل کند، اما امیر خودش هزارویک بدبختی دارد … فیلمساز خواسته به روح انسانهای معاصر نزدیک شود و با همسانسازی آدمهایش با مانکنهای بیجان، به این نکته برسد که روح و سرزندگی از جان آدمها رفته و خلاصه همهچیز مثل رنگ غالب خاکستری فیلم، رنگی از مُردگی گرفته است. اما خب رسیدن به این نتایج، شرایط و قوانینی دارد که به این سادگیها هم نیست. یکی دیوانه است، یکی کمحرف است، یکی زن و بچهاش ترکش کردهاند، آن یکی بیمار است و … خب از خودمان میپرسیدم این حجم بدبختی و فلاکت قرار است ما را به کجا برساند؟
.
توماج از زندان فرار میکند و نزد مرجان، همسرش برمیگردد اما متوجه میشود نهتنها مرجان از او طلاق گرفته، بلکه شخصی ناشناس به مرجان تجاوز کرده و حالا مرجان در اوضاع بدی روزگار میگذراند. توماج به دنبال مقصر میگردد و این در حالیست که عشق قدیمی مرجان هم سروکلهاش پیدا شده است … متنفرم از دیدن آب دهان بازیگرها که همینطور بیخود و بیجهت از لبولوچهشان آویزان است و در این فیلم کند و کشدار و خستهکننده، تا دلتان بخواهد تمام بازیگران یا آب دماغشان آویزان است یا آب دهانشان! یا فریاد میکشند و یا جیغ میزنند. در برخی صحنهها که اصلاً طناز طباطبایی از بس به خودش فشار میآورد که نزدیک است منفجر شود! واقعاً دلیل این همه جار و جنجال مشخص نیست. فیلمنامه سردستی و پر از حفره است که با لوکیشنهای خوبی که ثقفی انتخاب کرده و کادرهای خوبی که گرفته، درست نمیشود. اصولاً ثقفی لوکیشنیاب خوبیست اما هنوز تا فیلمساز شدن راه درازی در پیش است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
هر چند خبر میرسد که دوست پسر سیسیلیا فوت کرده، اما سیسیلیا نشانههایی دور و بر خود میبیند که نشان میدهد مرد زنده است و با تواناییهای علمی، خودش را نامریی کرده تا از سیسیلیا انتقام بگیرد … فیلم هیچ توضیحی نمیدهد که توانایی علمی دوستپسر سیسیلیا چیست و او دقیقاً چه میکند. از ما میخواهد که ماجرای لباسی که نامریی میکند را باور کنیم، اما نمیکنیم، چون حتی با منطق داستان فیلم هم سازگار نیست. مرد نامرئی توانایی جا انداختن موضوعش را ندارد و در نتیجه عقیم میماند. به عنوان مثالی دیگر مشخص نیست سیسیلیا چرا از دست مرد فرار میکند. مرد که این همه امکانات دارد! گذشتهی آنها چیست و چه چیزی باعث شده سیسیلیا این همه از مرد متنفر شود. ضمن این که بیرحمی مرد نامرئی را هم باور نخواهیم کرد چون هیچ شخصیتی برای او ساخته و پرداخته نکردهاند. این ضعفها، که اکثرشان از فیلمنامه شروع شدهاند، فیلم جدید لی وانل را چند پله عقب نگه میدارند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
تانهاجی جنگجوییست که باید به مقابله با یکی از فرماندهان بیرحم مغول به نام اودیبان برود تا بتواند قلعهی کونادانا را پس بگیرد … یک فیلم قهرمانپردازانهی هندی دربارهی قهرمانهای اسطورهای هند. آنها از میان هزاران داستان و افسانه و اسطوره، برای سینمایشان موارد جذابی را انتخاب میکنند که واقعاً دیدنیست. این فیلم جدید، که آجی دوگان و کاجول به همراه سیف علی خان در آن ایفای نقش کردهاند، پر است از تمهیدات کامپیوتری برای پرداخت صحنههای درگیری و ساخت لوکیشنهایی مانند قلعهای در دل کوه، که گاه این صحنهپردازیها توی ذوق میزنند، هر چند قابل چشمپوشی هستند. داستان از همان ابتدا حدس زده میشود و نیروی خیر و شر کاملاً مشخص و مجزاست، که این مورد دربارهی چنین داستانهایی واجب و لازم است. تمهیدات کامپیوتری هنوز فاصلهی زیادی با قدرتنمایی هالیوودیها دارد اما نشان میدهد که هندیها مشغول آزمون و خطا هستند و بهزودی به استانداردهای لازم برای هر چه حرفهایتر شدن در این زمینه خواهند رسید.
.
تیم و استفن که در عملیات ضدآپارتایدی شرکت کردهاند، دستگیر میشوند و به زندانی مخوف میافتند. آنها تلاش میکنند به هر ترتیب شده از زندان فرار کنند … هیجان خالص است. تمام تمرکز داستان روی نحوهی فرار زندانیهاست و پسزمینهی سیاسی ماجرا، هیچ تأثیری در روند کار نمیگذارد. در واقع تنها به این دلیل که داستان از اتفاقی واقعی نشأت گرفته، پسزمینهی سیاسی شخصیتها به ماجرا اضافه شده است وگرنه بهراحتی میشد داستان را از داخل زندان آغاز کرد و بعد از فرار شخصیتها هم به پایانش رساند. این قضیه باعث میشود به جز هیجان فوقالعادهای که در فیلم وجود دارد، نکتهی خاص دیگری به ذهن نرسد؛ نه شخصیتپردازی خاصی، نه زیرمتنی و نه چیز دیگری. هر چه هست، شیوهی جذاب فرار این آدمها از زندان و تعلیق و هیجان مخاطب برای گیر افتادن یا نیفتادنشان است.
.
چند غریبه چشم باز میکنند و خودشان را در محوطهای بزرگ مییابند. آنها نمیدانند چهطور به آن محوطه آمدهاند و چه کسی آنها را آنجا آورده است. آنها باید فرار کنند و از تیررس افرادی ناشناس که به سمتشان تیراندازی میکنند و قصد کشتنشان را دارند، در امان بمانند … جذاب و دلهرهآور و پرسشبرانگیز آغاز میشود اما با پیش رفتن در داستان، متوجه توخالی بودن و بیسروته بودنش خواهیم شد. فیلمی که میخواهد بیانیهای باشد دربارهی قشر ثروتمند و فاصلهی طبقاتی و این حرفها، اما اینها لقمههاییست گندهتر از دهانش. نمیدانم شما هم مانند من از حرکات عجیب و غریبِ بازیگر نقش اصلی فیلم تعجب کردهاید یا نه. در تمام طول فیلم حواسم به او بود که چهطور دهانش را کج میکند، چشمهایش را ریز میکند و میخواهد «یکجوری» باشد که البته نتیجه آن چیزی نشده که مدنظر خودش و کارگردان بوده است.
.
یک زوج آمریکایی به دامنهی کوههای آلپ میروند تا تعطیلات خوشی را بگذرانند. اما این خوشی با ریزش بهمنی کنترلشده از بین میرود … فیلم بازسازی فورس ماژور (اینجا) است و مشخص نیست چرا سازندگانش به این فکر افتادهاند که چنین کاری بکنند. داستان هیچ تفاوتی با اصلش ندارد و همه چیز به جز سکانس انتهاییاش همانطور است که بود. تازه هر چهقدر سکانس انتهایی در فیلم اصلی، جدی و عمیق به نظر میرسید، اینجا شبیه کارهای کمدی شده است و آنقدر هم جدی نیست. باید به دیدن مناظر فوق زیبای آلپ دل خوش کنیم و فیلم اصلی را ببینیم.
.
اهالی شهر کوچکی در آمریکا تصمیم میگیرند با اجازه گرفتن از پلیس، عاملان فروش مواد مخدر را دستگیر کنند و با تبلیغ و تشویق، جوانان شهر را از کشیدن مواد و قاچاق آن بازدارند. در این مسیر، پال که خواهرش را بر اثر استعمال مواد از دست داده، بیش از بقیهی گروه در تبوتاب دستگیری قاچاقچیان و پخشکنندگان مواد است… فیلمی بینمک و کمی تا قسمتی خستهکننده که داستانی واقعی را روایت میکند. مضمون بهشدت انسانی و جهانشمول داستان، در سایهی ضعف ساختار و روایت و البته شخصیتهای بیجانش قرار میگیرد. شاید قابل باورترین شخصیت، همان پلیس چاقوچلهای باشد که به گروه اجازه میدهد خودشان دست به کار شوند، اما از این که به آنها اجازه داده، پشیمان است. داستان البته پایانبندی خوبی هم ندارد و تحول شخصیت پال و قبول نکتهای که جوانِ رو به احتضار دربارهی خواهرش به او گفته، چندان باورپذیر نیست و به یک پایان خوش زورکی شبیه است.
.
چند نوجوان، در میان صخره و کوه، تحت سختترین تعلیمات نظامی قرار گرفتهاند و در حالی که اسلحه حمل میکنند، مراقب اسیری آمریکایی هستند… شاید تنها نکتهای که مخاطب را جذب میکند، اتمسفر عجیب و آن نماهای بینظیر از کوه و دشت و جنگل باشد. زیبایی خیرهکنندهای که در پس آن خویی وحشی هم وجود دارد و این موضوع به جوانهای داستان هم تسری پیدا میکند؛ آنها عاری از هرگونه روابط انسانی هستند. این که آنجا چه میکنند، چرا اسیر گرفتهاند، هدفشان چیست و آن کوتولهای که آنها را تحت تعلیم قرار داده کیست، اینها پرسشهایی نیست که کارگردان به آنها جوابی بدهد. این چیزها برای او مهم نبوده. احتمالاً قصد داشته پیامی جهانشمول و همهجایی به داستانش ببخشد که همین موضوع کار را خراب کرده است.
.
آماندا و جیک، تبدیل به زامبی میشوند، همکلاسیهای خود را قتل عام میکنند و پا به فرار میگذارند. گروهی به دنبال یافتن این دو حرکت میکنند که در میانشان دختری هست که میتواند وارد ذهن افراد شود و از کارهایشان سر در بیاورد … یک کمدی لوس و بینمک که شوخی با ژانر زامبی را در دستور کار خود قرار داده است و سعی میکند به شکل هجوآمیزی با فیلمهای محوریت زامبی برخورد کند. نتیجهی این بازیگوشی، البته چیز جالبی از آب در نیامده است. جدا از خط داستانی لوس و بینمک، بازیگران نقش اول فیلم بهشدت نچسب هستند و سردستهی آنها هم جوانکیست که نقش جیک را بازی میکند و بسیار هم حرصدرآر است!
.
یک گروه دستوپاچلفتی از پلیسها سعی میکنند قاتلی را که بعد از قتل، جنازههایش را به سبک نقاشیهای معروف دنیا تزیین میکند و صحنهای باشکوه با مرگ میسازد، دستگیر کنند… آتای را با دومین فیلمش دنیای فانی میشناسیم. کمدی بامزهای که در ترکیه فروش خوبی هم کرد و نقدهای مثبت زیادی هم گرفت. حالا جدیدترین فیلم او، باز هم یک کمدی بامزه است که این بار چند پلیس و یک قاتل عجیب را دستمایه قرار داده تا داستانی پرفرازونشیب روایت کند. فیلم ایدهی جالبی دارد که البته از آن استفادهی درستی نمیکند و در نتیجه بیش از آن که تلاش پلیسها برای رسیدن به قاتل و البته اهداف قاتل از این کارها در سرلوحهاش قرار بگیرد، اتفاقهای بانمکی که بین پلیسها میافتد مورد توجه است. سکانسهایی که به شکلی منفرد، فکرشده و خندهدار هستند اما در کلیت فیلم و نتیجهگیری نهایی تأثیر خاصی نمیگذارند و بود و نبودشان چیزی را تغییر نمیدهد. یکی از سکانسهای فوقالعاده خندهدار آن جاییست که یکی از پلیسها مشغول بازجویی از یک زن است و پلیسهای دیگر، بیرون از اتاق و پشت شیشه این بازجویی را تماشا میکنند. با هر جواب سربالایی که زن میدهد، یکی از پلیسهای بیاعصاب گروه، از پشت شیشه به او فحشی ناجور نثار میکند به خیال این که مانند همیشه، آن شیشهی حایلی که بینشان قرار دارد، نهتنها ضد صداست، بلکه زن فقط تصویر خودش را در آینه میبیند. اما وقتی زن به فحش پلیس عکسالعمل نشان میدهد، تازه پلیس بیاعصاب شستش خبردار میشود که اینجا اتاق بازجویی نیست و آن شیشهی حایل هم آیینه نیست!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
سه دوست در گذشتهی خود، یکی از همکلاسیهایشان را مورد آزار و اذیت قرار دادهاند و حالا باید تقاص کار خود را پس بدهند… سهحرفیهای دیگری از آلپر مستچی با داستانی که البته چندان جدید نیست و نمونههایش را فراوان دیدهایم. همچنان پرداخت بصری فیلم و اتفاقهایی که برای دخترها میافتد، اصلیترین هدف فیلم است، مثل غالب فیلمهای ترسناک ترکی که دربارهشان در مقالهای مفصل در «فیلم» نوشته بودم. (اینجا)
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
چند مأمور پلیس، شبی که در حال گشتزنی هستند، دچار حادثهای میشوند که گذشتهشان را پیش چشمهایشان میآورد … راستش برای این فیلم عجیب نمیشود داستانی تعریف کرد. ملغمهایست از چند فیلم که البته کارگردانش هم به اسامی آن فیلمها اعتراف کرده است. یکی از متفاوتترین فیلمهای ترسناک ترکیه که در فضاسازی واقعاً موفق است. فیلم در حالوهوایی مالیخولیایی، چند پلیس را در موقعیتی ترسناک قرار میدهد. پلیسهایی که مدام از پایینتنه حرف میزنند و شوخیهایشان اغلب جنسیتزده است. کارگردان در موقعیتی عجیب، کاری میکند که این پلیسها به غلط کردن بیفتند. در واقع زیرمتن این فیلم خاص، پر شده از مؤلفههای جنسیتی که در آن مردهای نرینه، که فکر و ذکرشان زن به مثابه سوژهای جنسیست، در موقعیتی گرفتار میشوند که حالا باید جواب پس بدهند.
.
خانوادهای تصمیم دارند روح مادر را بعد از سالها به جسم یک زن دیگر منتقل کنند تا زنده شود. آنها برای این کار از جسم یک معلم استفاده میکنند که سالهاست در تیمارستان نگهداری میشود. معلمی که خصومتی شخصی با این خانواده دارد… راستش از داستان که چندان سر در نیاوردم. خیلی آشفته به نظرم رسید. یکی از محصولات ترسناک سینمای تایلند که سعی میکند حسابی خونآلود و وحشیانه باشد که در برخی صحنهها به این مقصود نزدیک میشود اما در کل حرف چندانی برای گفتن ندارد. کارگردانی فیلم را پنج نفر که نام «تیم رونین» برای خودشان گذاشتهاند بر عهده گرفتهاند. فقط متوجه نشدم چرا وقتی در اسم انگلیسی فیلم و با توجه به این که سری سوم هنر شیطان محسوب میشود، بهدرستی عدد ۳ به کار رفته، در اسم تایلندیاش عدد ۲ استفاده کردهاند!
.
مردی سرگردان در بیابانها به نام هوگان، به شکلی اتفاقی با راهبهای به نام سارا آشنا میشود که چند مرد قصد تعرض به او را دارند. هوگان، سارا را نجات میدهد و آن دو در مسیری مشترک با هم همراه میشوند … فیلم بامزهی دان سیگل، که با موسیقی فوقالعادهی انیو موریکونهی بزرگ، تشخص و برتری پیدا میکند، ترکیبی از وسترن و کمدی و درام عاشقانه است. آن نمای آغازین فیلم که مردی سوار بر اسب، در طلوع آفتاب حرکت میکند، از فیلمهای وسترن میآید و بعد آشنایی با یک راهبه، مسیر داستان را به سمت فیلمهای عاشقانه میکشاند. دیالوگهای سرحال و جذاب، با بازیهای فوقالعادهی مکلین و ایستوود، فیلم را در لبهی مرز جدی و کمدی نگه میدارد. این بار شمایل ایستوود که انگار یکراست از دنیای سرجو لئونهی بزرگ به این فیلم پا گذاشته، اسیر دستان خواهرسارا میشود و طی غافلگیری پایانی، حتی شمایل خدشهناپذیر این مرد بیابانگرد و به دنبال پول و جایزه را تغییر میدهد تا شاهد یک آشناییزدایی درجهیک باشیم.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
در طول جنگ دوم جهانی، الیاس بازنا که به عنوان مستخدم در سفارت انگلستان واقع در آنکارا مشغول به کار است، برای به جیب زدن پول، اطلاعات سری انگلیسیها را به آلمانها میفروشد و البته آنقدر به اعضای سفارت انگلستان نزدیک است که کسی به او شک نمیکند… داستان واقعی الیاس بازنا، جاسوس ترک با اصالتی کوزوویی که برای رسیدن به پول و ثروت، دست به کار خطرناکی میزند. هدف او از جاسوسی، نه طرفداری از یکی از دو جبههی متخاصم، بلکه صرفاً پول است. او حتی مدارکی را که ازشان عکس میگیرد و به دست آلمانها میسپارد، نمیخواند و این نشان میدهد او تا چه میزان از اتفاقهای پیرامونش بیخبر است و تنها میخواهد از آب گلآلود ماهی صید کند. فیلم با یک داستان جذاب و غافلگیرکننده، فضایی هیجانانگیز خلق میکند اما برای من، دیدن استانبول اوایل دههی پنجاه، بسیار هیجانانگیزتر است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
یک شب هنگام بازگشت از دانشکدهی پزشکی، مردی به لیلی تجاوز میکند. بعد از این حادثه، لیلی دچار مشکلات روحی میشود و دوست نزدیکش، علی، سعی میکند کنار او بماند. وقتی متجاوز با لیلی تماس میگیرد و از عذاب وجدانش میگوید، همهچیز تغییر میکند … تنها فیلم رجاییان، ساختار و سروشکل متفاوتی دارد. فیلمی که سعی میکند داستانش را به شکل متفاوتی روایت کند و به همین دلیل به عنوان مثال، تیتراژش دقایقی بعد از شروع داستان، روی تصویر نقش میبندد و به عنوان مثالی دیگر، در پایانبندیاش، سه شکل متفاوت از برخورد داریوش، جوان متجاوز، با لیلی را شاهد هستیم که فرمی تجربی به کلیت کار میبخشد. فیلمساز سعی میکند به روحیات دختری جوان نزدیک شود و با انتخاب قابهای مناسب، هر چه به سمت انتهای داستان میرویم، روابط را پیچیدهتر جلوه دهد. مشکل اصلی فیلم این است که با توجه به دوبله بودنش، وقتی متجاوز برای اولین بار به لیلی زنگ میزند، صدای خاص سعید مظفری روی شخصیت متجاوز، بهراحتی در یاد میماند و بعداً وقتی لیلی با علی روبهرو میشود، به همان راحتی میتوانیم صدای مظفری را تشخیص بدهیم و در نتیجه غافلگیری پایانی داستان چندان اثری روی ما نمیگذارد، هر چند که لیلی را شوکه میکند.
.
زنده باد ثقفی لوکیشن یاب