گذر پوست به دبّاغ خانه یا چگونه یاد گرفتم نرم باشم!

پنجمین و آخرین دوُر از بازنویسی فیلم نامه ام « وجدان به درد آمده ی آقای والامقام »، در مراحل نهایی اش است و این روزها درگیرش هستم. اما قبلش اجازه بدهید، مطلب جالبی بگویم:

اتفاقات جالبی گاهی در زندگی همه ی ما پیش می آید که هر کس به فراخور اعتقادات و افکارش، آن ها را تعبیر و تفسیر می کند. من اما همه ی اتفاقات جالب و اغلب عجیب و غریب زندگی ام را خیلی ساده می بینیم؛ تصادف محض. یک اتفاقِ مطلق، بدونِ حساب و کتاب، بدونِ قاعده و قانون. اما این حرف ها چه ربطی دارد به موضوع؟ باید کمی تحمل کنید: (بیشتر…)

مازوخیسم سینمایی!

یکی از عادت های عجیب و غریبی که من همیشه با آن دست به گریبان هستم، این است که در صحنه هایی که بازیگر فیلم ( فرقی نمی کند بازیگر اصلی باشد یا یکی از سیاهی لشکرها ) کُشته می شود و روی زمین می افتد، تا مادامی که داخلِ کادرِ دوربین قرار داشته باشد، من به جای توجه به ادامه ی داستان، دائم چشمم را می دوزم به جسدِ غرقِ در خونِ شخصیتِ مُرده، تا ببینم آیا نفس می کِشد یا نه! منظورم این نیست که دنبال گاف بازیگر می گردم؛ نه! نکته اینجاست که از اینکه جسدِ محترم نفس بکشد، می ترسم! انگار اگر نفس بکشد همه چیز خراب خواهد شد! چهار چشمی دقت می کنم ببینم تا وقتی که داخل کادرِ دوربین قرار دارد، آیا می تواند نفسش را حبس کند و خوب ادای مُرده ها را در بیاورد یا نه! خیلی وقت ها شده که خیلی از این اجساد (!) حتی برای دقایقی طولانی، طبق نظر کارگردان، در کادر می مانند و اینجاست که جنگ اعصابِ من شروع می شود؛ دائم چشمم روی شکم و قفسه ی سینه ی بازیگر وول می خورد تا مبادا زیر جلکی نفس بکشد! بی خیال داستان می شوم و تمام حواسم، ناخودآکاه می رود به سمتِ جسدِ احتمالاً غرقِ خون. به آن بازیگرهایی که تاب می آورند و خوب خودشان را کنترل می کنند و عمراً قفسه ی سینه یا شکمشان تکان نمی خورد، یک دست مریزادِ حسابی حواله می کنم!

اما دامنه ی این عادت عجیب و غریبِ من، این وسواسِ ذهنی من، به جاهای دیگری هم کشیده می شود که مهمترینش، تئاتر است؛ به دلایل مختلفی از تئاتر لذت نمی برم ( که مهمترینش برمی گردد به ماهیت این مدیوم که جای بحثش اینجا نیست )، اما یکی از عجیب ترینِ دلایل این است که دائم می ترسم از اینکه بازیگر اشتباه کند! و چون دائم در این فکر هستم و هر لحظه هراس دارم، کسی، گافی بدهد و به خیالِ خودم، همه چیز خراب شود، پس کلاً اصلاً نمی توانم داستان را دنبال کنم و در نتیجه هیچ لذتی هم از دیدن تئاتر نمی برم.

حالا جدا از همه ی این حرف ها، بد نیست شما هم وقتی در فیلمی، جسدی روی زمین می افتد، دقت کنید ببینید آیا بازیگر می تواند حبس نفس کند یا نه!

کج سلیقه گی، خوش سلیقه گی

کج سلیقه گی، خوش سلیقه گی

سلیقه را واجب است آدم ها در زندگی شان داشته باشند. اینکه یک نفر خوش سلیقه باشد، بستگی به خیلی چیزها دارد: نوع پرورش در خانواده، محیط، مدرسه، اطرافیان و عوامل وراثتی. در کوچکترین جزئیات زندگی هم می شود سلیقه به خرج داد، ظرافت داشت و روحِ خودت و بقیه را متعالی کرد. حتی می شود در ریختنِ خورشت روی برنج هم سلیقه به خرج داد، می شود جوری این کار را کرد که وقتی آن را جلوی شخصی می گذاری، دهانش آب بیفتد، حتی اگر گرسنه نباشد، گرسنه اش شود. می شود در نحوه ی چیدنِ لباس ها در کمد هم سلیقه به خرج داد یا در نحوه ی چیدنِ کتاب ها در کتابخانه و یا در لباس پوشیدن و حتی در نحوه ی چیدنِ وسایل داخل یخچال. (بیشتر…)

سه سالگی

سه سالگی

سه سال از شروعِ « سینمای خانگی من » گذشت و البته امروز، یک سالگی فُرمتِ سایتِ « سینمای خانگی من » است. سال قبل، یکی دو ماه قبل از این تاریخ بود که تصمیم گرفتم وبلاگ را به سایت تغییر دهم. وبلاگی که از سال ۹۰ کارش را شروع کرد و تا نزدیک به یک سال و نیم، هر روز و در ادامه یک روز در میان، به شکل مرتب، به روز شد و این سُنّت تا اکنون هم ادامه دارد. یادم نمی رود که انتقال تک تکِ پُست ها از وبلاگ به سایت، پُست هایی که طی دو سال منتشر کرده بودم، چه کارِ طاقت فرسایی بود ( خوشم هم نمی آمد ته و توی قضیه را با یک لینکِ ساده به وبلاگ هم بیاورم و بگویم مطالب قدیمی را می توانید از اینجا بخوانید ) … گاهی دلم برای محیط آن وبلاگ جمع و جور، تنگ می شود؛ با ایده ی خودم و البته کمک برادرم ـ که اگر نبود، نه وبلاگی در کار بود و نه سایتی، چرا که من از مسایل کامپیوتری، چندان سر در نمی آوردم ـ قسمتی از وبلاگ را اختصاص داده بودم به آخرین نظراتِ خوانندگان که خودم حسابی از این ایده ی خودم کِیف می کردم! می خواستم به سبک برخی سایت ها، خوانندگان، نظراتِ آخرِ دیگران را ببینند و این ایده را در هیچ وبلاگِ دیگری ندیده بودم و هنوز هم ندیده ام و امیدوارم هم نبینم!

اما امروز بهانه ی خوبی ست تا درددلی بکنم. (بیشتر…)

فیلم ویدئویی « این زن ها » و پنجاه دقیقه ی من

فیلم ویدئویی « این زن ها » و پنجاه دقیقه ی من

به تازگی فیلمی وارد شبکه ی نمایش خانگی شده به نام « این زن ها ». روی جلد را که ببینید، احتمالاً فکر خواهید کرد که از همان کمدی های زیرِ شانه تخم مرغی ست که قرار است با انتخاب بازیگری مثل مرجانه گلچین، بیننده ی سطحِ پایین از لحاظ هوش و زیبایی شناسی و سلیقه را بخنداند و وقتش را پُر کند. راستش اگر پشتِ جلدِ دی وی دی را نگاه کنید، اسم نگارنده هم به عنوانِ نویسنده ی کار دیده می شود ( و همچنین اگر تا آخرِ فیلم حوصله کنید، در تیتراژِ پایانی هم ) … « این زن ها » فیلم نامه ای کاملاً جدی بود که حدوداً دو سه سال پیش، آن را به کارگردانِ کنونیِ فیلم فروختم و قرارداد بستم. اما از آنجایی که تهیه کننده با کلیت داستانِ من مشکل داشت، قرار بر این شد که خودِ کارگردان، تغییراتی در داستان بدهد و من هم قبول کردم به این شرط که بعد از تغییرات، نسخه ی نهایی به من داده شود تا بخوانمش. نسخه ی نهایی توسط کارگردان نوشته شد و من خواندم؛ یک کمدی بسیار بد بود، لحنش عوض شده بود. اما از آنجایی که قبول کرده بودم با نوشته ی نهایی مشکلی نداشته باشم، اجازه دادم که کار ساخته شود و گفتم (( هر چه بادا باد )). (بیشتر…)

اندر حکایت بی علاقگی به کار، با تمِ کتاب و کتابخوانی!

قبلاً درباره ی بی علاقگی آدم های این مرز و بومِ گل و بلبل به کاری که در حال انجامش هستند در پُستی جداگانه نوشته بودم ( اینجا )، به شکلی کلی، علل این موضوع را گفته بودم و از آن طریق رسیده بودم به اتفاقی که برای خودم افتاده بود که طبیعتاً حال و هوایی سینمایی داشت. خیلی کم برخورد می کنید با کسی که از کارش راضی باشد. حتی جدیداً به این صحنه زیاد توجه کرده ام که وقتی صبح ( یا حتی ظهر ) سوار مترو می شوم، همه ی کسانی که نشسته اند، در حال چرت زدن هستند. حتماً زیاد برخورد کرده اید. بی برو برگرد همه چرت می زنند و حتی بعضی ها هم خر و پف شان هواست. همه کسلند. یکی نداند فکر می کند این بیچاره ها چقدر کار می کنند که اینطور ولو شده اند، اما خودمانیم: خبر داریم که هیچ کس درست کار نمی کند، همه در حال فرار هستند و از چیزی لذت نمی برند. فقط می خواهند « فرار کنند ». اصلاً بگذارید یک مثال دیگر بزنم: در همین مترو، حواستان هست که وقتی درها باز می شود، مردم چطور به سرعت می دوند اینطرف آنطرف؟ پیر و جوان و زن و مرد. همه در حال دویدن هستند. واقعاً متوجه نمی شوم اینهمه عجله برای چیست؟ کجا قرار است برسند؟ چه اتفاق مهمی قرار است بیفتد؟ ده دقیقه اینطرف آنطرف، چه چیزی را عوض می کند؟ در همین خیابان ها، دقت کنید که این ماشین ها چطور عجله دارند. بوق و ویراژ و بد و بیراه. می خواهد برسند. به کجا؟ معلوم نیست! اینطوری ست که هیچ کس آرام و قرار ندارد. همه در حال فرار از آن چیزی هستند که انجام می دهند، بدونِ تأمل، بدونِ آرامش، بدونِ لذت بردن. (بیشتر…)

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم