دو هفتهی دیگر گذشت. ایوان ایلیچ دیگر از روی کاناپه برنمیخاست. از بستر! بیزار شده بود و همانطور روی کاناپه میخوابید و همچنان رو به دیوار گردانده، پیوسته همان رنج تحلیلناپذیر را بهتنهایی تحمل میکرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید: «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مُرد؟» و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مُرد.» میپرسید: «ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
پینوشت: بله! «همین»! به همین راحتی! اما تالستوی برای رسیدن به همین کلمهی به ظاهر ساده، ما را از چنان پیچوخمی عبور میدهد که گذشتن از آن، کار هر کسی نیست. باید اعصابی فولادین داشته باشید تا بتوانید شرح ذرهذره آبشدن ایوان ایلیچ را تحمل کنید. تالستوی با چیرهدستی، مراحل رو به نابودی رفتن ایوان را جلوی چشممان میآورد و نشان میدهد که در این سیرِ غریب، او چهگونه در نهایت آمادهی مُردن میشود. در این مسیر، چنان که انتظار میرود، با پرسشهایی اساسی مواجه خواهید شد. اینکه مرگ چیست؟ زندگی چیست؟ چرا زندگی میکنیم و چرا میمیریم؟ آیا واقعاً همهچیز اینقدر بیمعناست؟ جواب به این پرسشها برای من یکی که ساده است. شما را نمیدانم.
آخرین دیدگاهها