دو هفته‌ی دیگر گذشت. ایوان ایلیچ دیگر از روی کاناپه برنمی‌خاست. از بستر! بیزار شده بود و همان‌طور روی کاناپه می‌خوابید و همچنان رو به دیوار گردانده، پیوسته همان رنج تحلیل‌ناپذیر را به‌تنهایی تحمل می‌کرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی می‌اندیشید: «یعنی چه؟ آیا به‌راستی باید مُرد؟» و ندای درونش جواب می‌داد: «بله، حقیقت است و باید مُرد.» می‌پرسید: «ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب می‌داد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.

 

پی‌نوشت: بله! «همین»! به همین راحتی! اما تالستوی برای رسیدن به همین کلمه‌ی به ظاهر ساده، ما را از چنان پیچ‌وخمی عبور می‌دهد که گذشتن از آن، کار هر کسی نیست. باید اعصابی فولادین داشته باشید تا بتوانید شرح ذره‌ذره آب‌شدن ایوان ایلیچ را تحمل کنید. تالستوی با چیره‌دستی، مراحل رو به نابودی رفتن ایوان را جلوی چشم‌مان می‌آورد و نشان می‌دهد که در این سیرِ غریب، او چه‌گونه در نهایت آماده‌ی مُردن می‌شود. در این مسیر، چنان که انتظار می‌رود، با پرسش‌هایی اساسی مواجه خواهید شد. این‌که مرگ چیست؟ زندگی چیست؟ چرا زندگی می‌کنیم و چرا می‌میریم؟ آیا واقعاً همه‌چیز این‌قدر بی‌معناست؟ جواب به این پرسش‌ها برای من یکی که ساده است. شما را نمی‌دانم.

کشیش جوانی به نام نیزل رابرتسون در رساله‌ای با نام «پول در مقدس‌نمایی» می‌نویسد: «هر مسیحی راستینی باید در همه‌جا به دنبال یافتن گناه و مبارزه با شیطان باشد؛ در هر سایه‌ساری، زیر هر سنگی و در هر قلبی.» دلیل این توصیه ساده است: مومن واقعی اگر همیشه سرش به شیطان گرم باشد، هرگز متوجه نخواهد شد که نیزل دارد جیبش را خالی می‌کند.

متأسفانه اگر بی‌شعورهای مقدس‌مآب تمام چیزهای بد را بزدایند، هیچ‌چیز باقی نمی‌ماند. از این رو تمام آنچه قادر به انجام آنند این است که چرخه گناه ـ توبه، توبه ـ گناه را دائم تکرار کنند. بی‌شعورهای مقدس‌مآب در انجام و تولید گناه و ریاکاری مهارت فراوانی دارند؛ اگر خودشان آنها را اختراع نکرده باشند!

 

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

پی‌نوشت: گفته بودم کتاب بامزه اما سطحی‌ای‌ست. یعنی حرف‌های جالبی می‌زند و گاهی فکر را مشغول می‌کند اما چندان به عمق نمی‌رود. این بخشی که امروز از کتاب مثال زدم، از همان بخش‌های بامزه‌ی کتاب است که حسابی چسبید. عجیب این‌جاست که سانسورچی‌ها متوجه نشدند این بخش چه می‌خواهد بگوید یا شاید اصلاً این بخش را نخواندند یا شاید به خودشان نگرفتند!

بی‌شعوری یک بیماری‌ست و نه مثلاً ادب نداشتن. بی‌شعوری گرایشی عادی به سرکشی و تمرد هم نیست. این‌ها اختلالات شخصیتی‌اند، در حالی‌که بی‌شعوری نوعی اعتیاد است به قدرت، تحقیر و سرکوب کردن سایرین، وظیفه‌نشناسی بی‌حد و شهوت تسلط بر دیگران. این بیماری تعادل درونی قربانی‌اش را بر هم می‌زند و او را به بیچارگی و بدبختی می‌اندازد؛ تا زمانی که آدم شود و اعتراف کند که: «من بی‌شعورم».

پی‌نوشت: کتاب «بی‌شعوری» از آن کتاب‌های پرفروش است که چندین و چند بار در ایران تجدید چاپ شده. البته که کتاب بامزه‌ای‌ست، حرف‌های باحالی می‌زند، گاهی به خنده وادارتان می‌کند و حتی رک‌و‌راست، توی چشم بعضی‌ها بهشان می‌گوید بی‌شعورند بلکه از خواب غفلت بیدار شوند، اما در نهایت کتاب یک‌بار مصرف و سطحی‌ای است. یعنی به عمق نمی‌رود و اصلاً دلیل پرفروش شدن‌اش هم همین است! کتاب روانشناسی زیاد می‌خوانم چون علاقه دارم. البته آن‌هایی که حرف‌شان را بدون پیچیدگی می‌زنند و مطالب را ساده می‌کنند. همچنان که عاشق فلسفه هستم و زیاد می‌خوانم و باز هم آن‌هایی را که مطالب سنگین فلسفه را ساده بیان می‌کنند. یعنی عمق را نشان می‌دهند اما به شکل ساده. به نظرم این کتاب آن‌چنان که ادعا می‌کند روانشناسی نیست. درست است که ساده و مستقیم حرف زده اما در عین حال سطحی هم هست. صرفا بانمک است و نه چیز دیگر. قطعاً خواندنش خالی از لطف نیست اما آن‌طورها هم کتاب مهمی نیست که درباره‌اش حرف می‌زنند.

اگر می‌بینی خصمت استدلالی را در پیش گرفته که به شکست تو خواهد انجامید، نباید اجازه دهی که آن را به نتیجه برساند، بلکه باید به‌موقع حرفش را قطع کنی، یا توی حرفش بدوی، یا او را از موضوع منحرف کنی، و مسائل دیگری را پیش بکشی. خلاصه این‌که باید بحث را عوض کنی.

اگر می‌بینی خصمت استدلالی را در پیش گرفته که به شکست تو خواهد انجامید، نباید اجازه دهی که آن را به نتیجه برساند، بلکه باید به موقع حرفش را قطع کنی، یا توی حرفش بدوی، یا او را از موضوع منحرف کنی، و مسائل دیگری را پیش بکشی. خلاصه اینکه باید بحث را عوض کنی.

 

پی‌نوشت: شوپنهاورِ بدبین و نابغه، در این کتابِ جذاب و زیرکانه، به روش سوفسطاییان، با سی‌وهشت روش مختلف به شما می‌آموزد که در هر بحثی، چه حق داشته باشید و چه نه، پیروز از میدان بیرون بیایید. او در پی این است تا با زبان‌بازی و سفسطه و مغلطه و چرب‌زبانی، «خصم» (آن‌طور که خودش در کتاب به جای طرف صحبتِ شما نام می‌برد) را به زانو درآورد. او که به‌درستی به نهاد بشر دو پا بدگمان است، چیزی را به او عرضه می‌کند که خوشحالش کند! او خیلی زیرکانه می‌داند، آدم‌ها، برخلاف ادعاهای‌شان در همه‌ی زمینه‌ها، تابع سستی عقل و اراده‌ی کورشان هستند. پس چیزی نوشت که انسان را خوش آید. شوپنهاور چیزی بین شوخی و جدی (هیچ‌گاه متوجه نخواهید شد او در این کتاب جدی می‌گوید یا شوخی می‌کند)، انسان‌ها را دعوت می‌کند به پیروز شدن در بحث، به هر شکل ممکن.

زن هم به آب و آتش می‌ماند. هم آتش آدم را خاموش می‌کند، هم آدم را آتش می‌زند. زمانی که عاشق است می‌رقصد. زمانی که نمی‌رقصد قلبش خالی‌ست. عشق چون ذاتش زنانه است، طبعش به آب و آتش می‌ماند. وقتی می‌رقصد هست. وقتی می‌آید می‌رقصد. وقتی نیست نمی‌رقصد. مثل رکسانا که دیگر نمی‌رقصد.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم