فرامرز نفس بلند می‌کشد: «دیروز چه بود که گذشت؟ جنسش چی بود؟ کجا رفت؟ بر من گذشته یا در من؟» به سیگار پک غلیظ می‌زند: «من از دیروز چند تا نشانه بیشتر ندارم ـ صبح، هتل که سر بسر ولف گذاشتم ـ بعد تاکسی سرویس، بعد مطب ـ زری، بیماران ـ ولی اینا که هیچ ربطی بِ زمان و جنس زمان ندارن ـ اینا فقط نشانه‌هایی هستن که صبح و ظهر و شب بَرِشان گذشته! خود زمان کجاست؟ چی هست؟ خورشیدم یِ نشانه‌س. فقط یِ نشانه که بر طول روز حرکت می‌کنه. که اگر نباشه بازم زمان هست!»

 

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

پی‌نوشت: این کتاب دو جلدی محمود، بسیار جذاب و مثل همیشه روان و خواناست. داستانی پرپیچ‌وخم از سرنوشت یک خانواده. داستانی پر از شخصیت (نزدیک به ۲۴۰ نفر!) که خیلی‌هاشان در داستان دخیل هستند و لازم است قلم و کاغذی کنارتان باشد و همزمان با خواندنش، اسامی را یادداشت کنید تا در طول داستان گم نشوند. یکی از خصوصیت‌های عجیب رمان محمود، توصیفات فراوانی‌ست که گاهی آن‌ها را اضافه و در زبان خودمانی «روده‌درازی» می‌دانیم. اما این توصیفات اتفاقاً بخش مهمی از رئالیسم محمود است که به آن عادت می‌کنید و جذبش می‌شوید. زمان در این رمان مدام عقب و جلو می‌رود و این بخشی که انتخاب کرده‌ام، در واقع یکی از مضامین مهم آن را شامل می‌شود. این آخرین اثر محمود است.

استانبولیها بعد از آن که دیدند ثروت خاورمیانه چکه‌چکه از شهرشان بیرون رفت، بعد از آن که دیدند شهرشان با شکستهایی که روسیه و غرب به امپراتوری عثمانی تحمیل کردند به‌تدریج رو به زوال رفت و سرانجام به چنگ فقر، حرن و تباهی افتاد، تبدیل به مردمی درون‌گرا و ملی‌گرا شدند. بنابراین ما به هر چیز جدید به‌خصوص که نشانی از غرابت داشته باشد (ولو خودمان آرزوی‌اش را داشته باشیم)، بدگمان‌ایم. در ۱۵۰ سال گذشته، در انتظار بلایایی به سر برده‌ایم که شکستها و تباهیهای تازه همراه داشته باشد. با این همه، مهم آن است کاری کنیم که ترس و مالیخولیا از ما دور شود، برای همین است که تماشای دقیق بغاز برای وقت‌گذرانی یک وظیفه تلقی می‌شود.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

پی‌نوشت: دیگر فکر می‌کنم همه خبر داشته باشند از علاقه و علقه‌ی من به این شهر زیبا که پاموک نویسنده‌ی بزرگ ترک، در این رمان آن را با واژه‌ی «حزن» تعریف می‌کند. البته این واژه چنان‌که در این کتاب خواهید خواند، حسی منفی منتقل نخواهد کرد. پاموک در این رمان، زندگینامه‌ی خود را همراه با ماجرای استانبول در هم آمیخته است. او چنان لطیف و کارساز از این شهر زیبا حرف می‌زند که دوست دارید حتی یک‌بار که شده در کوچه‌پس‌کوچه‌های جیهانگیر قدم بزنید، یا نیشاناشی بروید و خرید کنید و یا هوای کادیکوی را بو بکشید و ریه‌های‌تان را پر کنید … پاموک، هم‌چنان که زندگی خودش را تعریف کرده، شهر زادگاهش را ساخته و با ریزه‌کاری‌هایش به ما شناسانده و بسیار هم زیبا این کار را کرده.

می‌دونی سید چیه، اینجا هندسّون نیس، اینجا ایرونه. خدا رو شکر که ما همه چی داریم. ما لازم نداریم که یه بوگندوئی مث تو از هندسّون بیاد واسمون کمیته آدم‌کشی راه بندازه.

پی‌نوشت: کل این رمان یک طرف، این جمله یک طرف. عالی‌ست. سینمایی‌ست و کنایه‌آمیز؛ طنزی تلخ و سیاه و تکان‌دهنده. این را باید حفظ کرد، با خط خوش نوشت، قاب گرفت و به دیوار زد.

اصلاً رخت برای چی خوبه؟ اگه آدم مثه حیوونا از اولش لخت می‌گشت چه عیبی داشت؟ کِی بود که آدمیزاد دفه اول پس و پیش خودشو یه تکه پوسّ حیوون آویزون کرد؟ چرا کرد؟ چی وادارش کرد؟ اصلاً تاریخ آدمیزاد کو؟ ما از خودمون چی می‌دونیم؟ دنیا و آدمیزاد باین کهنگی، اونوقت فقط شش یا ده‌هزار تاریخ دسّ و پا شکسّه؟ چقده دلم میخواسّ خوب بدونم آدمیزاد عصر حجر چه‌جوری بوده و چه‌جوری زندگی میکرده. چه‌جوری پرستش تو روحش رخنه کرده؟ بچگی‌های عشق خام و کال چه‌جوری بوده؟ چه‌جوری آدم با خودش زمزمه میکرده؟ چه موزیکی داشته؟ ترس چه‌جور روحشو تو چنگ گرفته؟ چه عکس‌العملی برابر مرگ داشته؟ اول دفه که آتشو دیده چه کرده؟ چه‌جور بفکر افتاده که خوراکشو رو آتش بپزه؟ چه‌جوری با ماده‌ش جفت میشده؟ حتماً پس و پناه نبوده و جلو همدیگه این کارو میکردن. خب چه عیبی داشته؟ همه چیزا خام و طبیعی بوده.

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

این در قدرت هنر است که ارزش‌های واقعی و فرّار زندگی‌مان را ارج بگذارد. به ما می‌آموزد، در حالی که می‌کوشیم از شرایط به بهترین نحو استفاده کنیم، نسبت به خودمان منصف‌تر باشیم؛ حتی اگر شغلی داریم که دوستش نداریم یا میانسالی ناکاملی را می‌گذرانیم و یا از ناکامی آرزوها یا تلاش برای وفادار ماندن به همسری ناخوشایند رنج می‌بریم، هنر می‌تواند خلاف زرق‌و‌برق‌های دست‌نیافتنی عمل کند؛ می‌تواند چشمان ما را نسبت به اصالت نکات مثبت زندگی بگشاید، زندگی‌ای که به گذران آن محکومیم.

هر چه دشواری‌های زندگی‌مان بیشتر باشد، به همان نسبت، تصویر جذاب یک گل، بیشتر تحت تأثیرمان قرار می‌دهد. اشک‌هایی که جاری می‌شود ـ اگر جاری شود ـ در واکنش به غم‌انگیز بودن تصویر نیست، بلکه به دلیل زیبایی آن است.

اگر زندگی دشوار نبود، زیبایی جذابیتی را که داشت، نمی‌داشت. اگر برنامه‌ای داشتیم برای درست کردن «رباتی» که بتواند از زیبایی لذت ببرد، مجبور بودیم کاری به‌ظاهر ظالمانه انجام دهیم، این که مطمئن شویم بتواند از خودش متنفر باشد، احساس سرخوردگی و اغتشاش کند، رنج بکشد و آرزو کند ای کاش رنج نمی‌برد زیرا با چنین پس‌زمینه‌ای است که هنرِ زیبا به عوض آن که فقط خوب باشد، برایمان اهمیت پیدا می‌کند. جای نگرانی نیست، چون تا چند قرن آینده، به حدی مشکل خواهیم داشت که تصاویر «قشنگ» در خظر از دست دادن نفوذشان بر ما نخواهند بود.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

پی‌نوشت: قبلاً همین‌جا بارها درباره‌ی آلن دوباتن صحبت کرده‌ام و بخش‌هایی از کتاب‌های مختلفش را آورده‌ام. برای مشاهده‌ی آن‌ها، می‌توانید به بخش «تک‌گویی درونی» بروید. این عارف، دانشمند، فیلسوف، جامعه‌شناس، روانشناس و از همه مهمتر، نویسنده، کاری با شما می‌کند که به دوروبرتان نگاهی دقیق‌تر بیندازید و معنای زندگی را جستجو کنید. باعث می‌شود به هر حال حتی شده توجیهی برای زندگی کردن‌تان پیدا کنید. این مرد عالی‌ست و خواندن کتاب‌هایش بر هر انسانی واجب.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم