بهاریه

بهاریه

 سال ۹۵ سال عجیبی بود. خیلی‌ها آرزو می‌کردند زودتر تمام شود. مرگ‌ومیر بیداد می‌کرد. مخصوصاً در جامعه‌ی هنری، پیر و جوان، با پیش‌زمینه و بدون پیش‌زمینه، یکی‌یکی از دنیا رفتند. هر روز که از خواب پا می‌شدی، خبر مرگ یکی به گوش‌ات می‌رسید، انگار این سال نمی‌خواست تمام شود …

این‌ها البته تصورات ماست. ذهن ماست که به دنبال معنا و دلیل، چیزها را به هم ربط می‌دهد و از آن چیز دیگری بیرون می‌کشد پر از معنی و مفهوم، انگار که همه‌چیز خیلی شیک و مجلسی کنار هم چفت‌وبست شده‌اند! اما من به این‌ها می‌گویم: معناتراشی‌های ذهن آدمیزاد. به نظرم در واقع سال ۹۵ هم مانند سال‌های قبل (و قطعاً بعد)، سرشار بود از اتفاق‌های خوب و بد، حالا شاید بدهایش کمی بیش‌تر بود اما در این بیش‌تری، قصد و غرضی پنهان نبود. مشکل این‌جاست که چیزهای بد بیش‌تر به ذهن می‌مانند. حالا اگر مثلاً سال ۹۶ پر باشد از چیزهای خوب و باحال، آن‌وقت چه می‌شود؟ آن‌وقت احتمالاً سال کسالت‌باری خواهد بود که باید منتظر بمانیم هر چه زودتر دک شود و سال بعد از راه برسد! راستش از آن‌جایی که اهل معناتراشی نیستم، می‌دانم این زنجیره‌ی مرگ‌بار به هر حال دیر یا زود اتفاق می‌افتاد. حالا ممکن بود یکی‌دو تا از مرگ‌ها بیفتند برای اوایل سال جدید که آن‌وقت لابد باید می‌گفتیم سالی که نکوست از بهارش پیداست!

سال ۹۵ برای من بد شروع شد. مرگ مادرم همه‌ی زندگی‌ام را به‌هم ریخت. تا مدت‌ها آشفته و گیج بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. بگذریم از این‌که چگونه با ماجرا کنار آمدم. درست روز آخر سال و هم‌زمان با شروع عید، مرگ بدِ دیگری این‌بار به سراغ برادر مادرم آمد و سالی که با مرگ شروع شده بود با مرگ هم برایم تمام شد. اما این وسط چه؟ آیا نباید خوبی‌هایش را ببینم؟ به هر حال این سال عجیب برای من خوبی‌هایی هم داشت که حالا قرار نیست بشمارم‌شان. فقط خواستم بگویم تنها نباید بدی‌ها در ذهن‌مان بماند. باید همه‌چیز را در کنار هم دید. باید دانست که گاهی ممکن است تلخی‌ها هجوم بیاورند و گاهی شیرینی‌ها.گاهی همه‌چیز چپ از آب در می‌آید و گاهی راست. با تلفیق تلخی و شیرینی و چپی و راستی‌ست که همه‌چیز جذاب‌تر به نظر می‌رسد …

استپ! … شعاری شد؟! مثل مجری‌های لوس و بی‌نمک و زیادی ریلکس تلویزیون «میلی» حرف زدم؟! ببخشید، ممکن است همین‌طور باشد که می‌گویید. راستش خودم هم گاهی به این حرف‌ها شک می‌کنم: انگار این‌که می‌گویی خوبی و بدی با هم‌اند، داری توجیه می‌کنی این زندگی بی‌سروته را… اما از یک چیز مطمئنم و آن این‌که: می‌توانیم سال جدید را با انرژی بیش‌تری شروع کنیم. هدف‌گذاری‌های بهتری داشته باشیم و تمرکزمان را بالاتر ببریم و به جای معناتراشی‌های اعصاب خردکن و بی‌ثمر، کارمان را بکنیم و حال‌مان را. اگر هم دوست نداریم حال کنیم لااقل حال دیگران را نگیریم و بگذاریم آن‌ها حال خودشان را بکنند.

دامون قنبرزاده

فیلم‌های برتر ماه قبل

ـ تنها فرزند پسر (یادداشت)

*ستاره‌ها: ۴ از ۵

 

و (اینجا) درباره‌‌ی این فیلم‌های خوب و حتی عالی:

ـ مهتاب (Moonlight )

ـ ستیغ هاک‌سا (Hacksaw Ridge)

ـ پاندورا (Pandora)

ـ شب و شهر (Night and the City)

ـ بزرگراه دزدان (Thieves’ Highway)

 

کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی سی‌ونه

کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی سی‌ونه

  • نام فیلم: یک روز به‌خصوص
  • کارگردان: همایون اسعدیان

حامد یک روزنامه‌نگار است. خواهرش منیژه که بیماری قلبی دارد در صورتی که عمل پیوند قلب نکند، خواهد مُرد. حامد به هر دری می‌زند تا برای منیژه کاری بکند. او وقتی با آقای سازگار بوفه‌چی بیمارستان آشنا می‌شود که مخفیانه دلالی می‌کند و با گرفتن پول و دادن رشوه، عمل قلب بیماران را عقب و جلو می‌اندازد، سعی می‌کند به هر طریقی عمل قلب منیژه سریع‌تر انجام بگیرد اما در این میان عذاب وجدان هم به سراغش می‌آید … نام فیلم اشاره به کدام روز دارد؟ لابد روزی که حامد دچار تغییر اخلاقی می‌شود و می‌فهمد که نباید نوبت خواهرش را جلو بیندازد. اما خب این تغییر با آن داستان سانتی‌مانتال تبدیل می‌شود به عنصری ناجور در کلیت درام. در این‌جا سودابه، نامزد حامد، مانند یک ترمز عمل می‌کند که سعی دارد حامد را به راه راست بیاورد و به او بقبولاند که پیش از آن‌ها آدم‌های نیازمندتری هم هستند که باید قلب‌شان عمل شود. بعد هم مدام نماهایی می‌بینیم از پیرمردی که همراه نوه‌ی بیمارش در بیمارستان تحصن کرده‌اند و منتظر قلب هستند. پیرمرد سرفه می‌کند و نوه مدام دستانش را روی قلبش می‌گذارد و یک بار هم پیرمرد با همراهی موسیقی پرسوزو‌گداز نقش زمین می‌شود و از هوش می‌رود و خلاصه با این اتفاق‌ها قرار است ما هم مجاب شویم که حامد دارد اشتباه می‌کند. اما خب مجاب نمی‌شویم و برای همین است که عمل پایانی حامد را چندان باور نمی‌کنیم. چطور می‌شود یک نفر تنها به خاطر عذاب وجدان و جوانمردی، مرگ خواهرش را به جان بخرد تا یکی دیگر زودتر از او قلبش را عمل کند؟ فیلم اگر به ورطه‌ی احساسات‌گرایی‌ها نمی‌افتاد، انگیزه‌ها را روشن‌تر می‌کرد و اگر آن موسیقی هر لحظه حاضر و آماده نبود، داستان بدی نداشت. (بیشتر…)

شماره‌ی ۵۲۳ مجله‌ی فیلم

شماره‌ی ۵۲۳ مجله‌ی فیلم

بله، سال ۹۵ هم تمام شد. رسیدیم به شمار‌ه‌ی ۵۲۳ «فیلم». یک شما‌ره‌ی نوروزی پروپیمان، رنگی، با کلی مطلب، با یک جلد باحال که حال‌وهوای کمدی دارد. یکی از مطالب خوبی که می‌توانید در این شماره بخوانید مروری بر فیلم‌های آلمانی سهراب شهیدثالث است که مدتی پیش سینماتکِ موزه‌ی هنرهای معاصر تهران نمایش آن‌ها را به پایان رساند. احتمالاً خیلی‌هامان نمی‌دانستیم که شهیدثالث فیلم‌های زیادی در آلمان و به زبان آلمانی ساخته. راستش من هم نمی‌دانستم و این کارگردان خوش‌فکرِ عجیب و غریب را فقط با یک اتفاق ساده و طبیعت بی‌جان‌اش می‌شناختم. امیرحسین سیادتِ عزیز، دوست خوبم با همکاری چند نفر دیگر این برنامه را تدارک دیدند و نتیجه‌اش شد آشنایی با کارگردانی که خیلی مهجور مانده و هنوز کسی نمی‌داند چه فیلم‌های یگانه‌ای ساخته است. اما در این شماره در بخش سبد نوروزی (بخش سنتی شما‌ره‌ی نوروز)، فیلمی از سینمای هند را معرفی کرده‌ام که قبلاً در «سینمای خانگی من» چند خطی به آن پرداخته بودم: دنگال (نیتِش تیواری) فیلم فوق‌العاده‌ای که جای خالی سینمای هند را در سبد نوروزی امسال مجله پر کرد؛ البته اگر من توانسته باشم پُرش کنم. در نهایت فیلم ببینید و «فیلم» بخرید و مطالب من و دوستان را هم اگر فرصتی بود بخوانید، ضرر ندارد.

اسکل‌آباد

اسکل‌آباد

لطفاً به این اسم‌ها دقت کنید: «من فقط عاشق اینم»، «چیزپارتی»، «موی دماغ»، «بامبول‌آباد»، «کی به کیه»، «۵۰ کیلو مطرب»، «شارژ ضربدر عشق»، «باجناق‌های کله‌پوک» و … این‌ها نام فیلم نیستند، نام کتاب هم نیستند، نام آلبوم موسیقی هم نیستند. این‌ها تئاترهای کمدی هستند که در نقاط مختلف تهران و ایران در سینماهای مختلف اجرا می‌شوند. با دیدن پوستر این تئاترها، کاملاً در جریان قرار می‌گیرید که با چه نوع نمایشی سرو کار دارید، حتی اگر اسامی گفته‌شده را هم نادیده بگیرید …

خب حالا تصور کردید قرار است این نمایش‌ها را سیبل کنم و ازشان بد بگویم؟ تصور کردید می‌خواهم به سطح سلیقه‌ی عامه‌ی مردم اشاره کنم که چنین نمایش‌هایی می‌بینند؟ خیال کردید می‌خواهم چنین چیزی بگویم تا بعد شما با توپی پر جلویم دربیاید که: «آدم ناحسابی! اگر جامعه‌ی ما این چیزها را می‌پسندید که فروشنده ۱۵ میلیارد تومان نمی‌فروخت» که بعد من هم جلوی‌تان دربیایم که: «ای ملت! فروشنده (می‌دانید که نمی‌پسندم این فیلم را) اگر ۱۵ میلیارد فروخت، سلام بمبئی هم ۱۴ میلیارد فروخته»؟ یا نکند فکر کردید می‌خواهم اعتراض کنم که چرا همیشه به سخیف بودن فیلم‌های سینمایی و مخصوصاً کمدی‌های ایرانی گیر می‌دهند و آن‌وقت این نمایش‌های کمدی را نادیده می‌گیرند؟ خیال کردید می‌خواهم بگویم وجود چنین نمایش‌هایی نشان می‌دهد که کلیت جامعه‌ی ما چگونه فکر می‌کند و چگونه می‌خندد و چگونه زندگی می‌کند؟ گمان کردید می‌خواهم از آمار پایین مطالعه در کشور بنالم و این تئاترها را بهانه کنم برای حرف‌های صد من یک غازِ این شکلی؟ نخیر ملت! من از این قصدها ندارم. به این نمایش‌ها اشاره کردم که بگویم اتفاقاً اصلاً شاید من هم بروم یکی از آن‌ها را ببینم. خب چه ایرادی دارد؟ همه‌اش که نباید با کتاب و موسیقی کلاسیک و فیلم‌های الیو پتری و کلود سوته و رومن پولانسکی حال کرد. گاهی لازم است به چیزی فکر نکنی و بزنی به کوچه‌ی علی‌چپ. موافقید؟ اگر موافقید که  بزنید قدش برویم یکی از این نمایش‌ها را ببینیم. «چیزپارتی» خوب است؟ من که می‌گویم «بامبول‌آباد» خنده‌دارتر باشد. می‌گویید برویم «موی دماغ»؟ حرفی نیست. برویم …

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم